1 . چشمک زدن 2 . چشمک
[فعل]

to wink

/wɪŋk/
فعل ناگذر
[گذشته: winked] [گذشته: winked] [گذشته کامل: winked]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 چشمک زدن

  • 1.He winked at her.
    1. او به او چشمک زد.
[اسم]

wink

/wɪŋk/
قابل شمارش

2 چشمک

معادل ها در دیکشنری فارسی: چشمک کرشمه
  • 1.He gave her a wink.
    1. او به دختر چشمک زد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان