1 . فروپاشی 2 . تصادف 3 . صدای بلند 4 . کارایستایی (رایانه یا سیستم) 5 . فروپاشیدن 6 . تصادف کردن (اتومبیل) 7 . از کار افتادن (رایانه یا سیستم) 8 . برخورد کردن 9 . خوابیدن 10 . فشرده (دوره، رژیم غذایی و ...)
[اسم]

crash

/kræʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 فروپاشی سقوط ناگهانی، ورشکستگی

مترادف و متضاد collapse failure
  • 1.Some economists have been predicting another crash for years.
    1. بعضی اقتصاددان‌ها سقوط ناگهانی دیگری را برای سال‌ها پیش‌بینی کرده‌اند.
  • 2.The crash of the company meant that 150 jobs would go.
    2. فروپاشی [ورشکستگی] شرکت به معنای این بود که 150 کار از دست می‌رفت.
market crash
فروپاشی بازار
  • The 1987 stock market crash was rapid.
    فروپاشی سال 1987 بازار بورس، سریع بود.

2 تصادف سقوط

معادل ها در دیکشنری فارسی: برخورد سقوط
مترادف و متضاد accident collision smash wreck
a car/plane crash
تصادف اتومبیل/هواپیما
  • 1. Forty-one people were killed in a plane crash.
    1. چهل و یک نفر در یک سقوط هواپیما [سانحه هوایی] کشته شدند.
  • 2. He is a pilot who survived the crash of his plane.
    2. او خلبانی است که از سقوط هواپیمایش جان سالم به در برد.
  • 3. It is not clear what caused the crash.
    3. معلوم نیست که چه چیزی باعث تصادف شد.

3 صدای بلند

مترادف و متضاد bang loud noise
  • 1.I heard a crash and hurried into the kitchen.
    1. صدای بلندی شنیدم و با عجله به آشپزخانه رفتم.
  • 2.The tree fell with a great crash.
    2. آن درخت با صدای بسیار بلندی افتاد.
crash of something
صدای بلند چیزی
  • 1. She heard the crash of shattering glass as the vehicles collided.
    1. او صدای بلند شکستن شیشه را هنگام برخورد وسایل نقلیه به هم شنید.
  • 2. The first distant crash of thunder shook the air.
    2. اولین صدای بلند رعد و برق در دوردست هوا را لرزاند.

4 کارایستایی (رایانه یا سیستم) ازکارافتادگی

مترادف و متضاد failure
  • 1.Users won't lose important data if a hardware problem causes a crash.
    1. کاربرها اطلاعات مهمی را از دست نخواهند داد، اگر یک مشکل سخت‌افزاری باعث کارایستایی (کامپیوتر) شود.
a system crash
کارایستایی سیستم (کامپیوتر)
  • Recovery of a file system after a system crash often took a long time.
    معمولاً بازیابی یک فایل سیستمی بعد از کارایستایی سیستم زمان زیادی می‌برد.
[فعل]

to crash

/kræʃ/
فعل ناگذر
[گذشته: crashed] [گذشته: crashed] [گذشته کامل: crashed]

5 فروپاشیدن سقوط کردن (مالی)، ورشکسته شدن

مترادف و متضاد collapse fail go under
to crash to something
به چیزی سقوط کردن
  • Share prices crashed to an all-time low yesterday.
    ارزش سهام دیروز به پایین‌ترین حد ممکن سقوط کرد.
to crash with something
با بدهی... سقوط کردن/ورشکست شدن
  • The company crashed with debts of £50 million.
    شرکت با بدهی 50 میلیون پوندی ورشکست شد.

6 تصادف کردن (اتومبیل) سقوط کردن (هواپیما)

معادل ها در دیکشنری فارسی: تصادف کردن سرنگون شدن سقوط کردن
مترادف و متضاد collide
  • 1.A racing car had crashed.
    1. یک اتومبیل مسابقه‌ای تصادف کرده بود.
  • 2.The plane crashed.
    2. هواپیما سقوط کرد.
  • 3.We're going to crash, aren't we?
    3. قرار است تصادف کنیم، مگر نه؟

7 از کار افتادن (رایانه یا سیستم)

مترادف و متضاد break fail
a computer/system crashes
از کار افتادن کامپیوتر/سیستم
  • 1. Files can be lost if the system suddenly crashes.
    1. اگر سیستم ناگهان از کار بیفتد، ممکن است فایل‌ها از بین بروند.
  • 2. My computer keeps crashing.
    2. رایانه‌ام پیوسته از کار می‌افتد.

8 برخورد کردن کوبیدن، خوردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: برخورد کردن
مترادف و متضاد hit smash strike wreck
to crash into something
به چیزی برخورد کردن
  • A truck went out of control and crashed into the back of a bus.
    یک کامیون از کنترل خارج شد و به عقب یک اتوبوس برخورد کرد.
to crash something into something
چیزی را به چیزی کوبیدن
  • He crashed his car into a wall.
    او اتومبیلش را به دیوار کوبید.
to crash to the ground
به زمین برخورد کردن [سقوط کردن]
  • The tree crashed to the ground.
    آن درخت (با صدای بلندی) به زمین برخورد کرد [سقوط کرد].

9 خوابیدن به خواب رفتن

مترادف و متضاد crash out fall asleep go to sleep
  • 1.I was so tired I crashed (out) on the sofa.
    1. به قدری خسته بودم که روی کاناپه خوابم برد.
  • 2.I've come to crash on your floor for a couple of nights.
    2. آمده‌ام که برای چند روز روی زمین (خانه‌ات) بخوابم.
[صفت]

crash

/kræʃ/
غیرقابل مقایسه

10 فشرده (دوره، رژیم غذایی و ...)

  • 1.I took a crash course in computer programming.
    1. یک دوره فشرده برنامه‌نویسی رایانه برداشتم.
  • 2.I went on a crash diet.
    2. یک رژیم غذایی فشرده گرفتم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان