1 . فلج کردن 2 . معلول
[فعل]

to cripple

/ˈkrɪpəl/
فعل گذرا
[گذشته: crippled] [گذشته: crippled] [گذشته کامل: crippled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 فلج کردن زمین گیر کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: فلج کردن
مترادف و متضاد disable
  • 1.a country crippled by war
    1. کشوری که با جنگ زمین گیر شده
  • 2.Will she be crippled for life?
    2. آیا او تا آخر عمر فلج خواهد بود؟
[اسم]

cripple

/ˈkrɪpəl/
قابل شمارش

2 معلول افلیج، فلج، چلاق

معادل ها در دیکشنری فارسی: افلیج چلاق
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان