1 . نفوذ کردن
[فعل]

to penetrate

/ˈpɛnəˌtreɪt/
فعل گذرا
[گذشته: penetrated] [گذشته: penetrated] [گذشته کامل: penetrated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 نفوذ کردن وارد شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: رخنه کردن رسوخ کردن نفوذ کردن
مترادف و متضاد pierce puncture
  • 1.Although Kenny tried to pound the nail into the rock with a hammer, he couldn't penetrate the hard surface.
    1. اگرچه "کنی" تلاش کرد تا میخ را با چکش به سنگ فرو کند اما نتوانست به سطح سخت نفوذ کند.
  • 2.The knife had penetrated his chest.
    2. چاقو به سینه‌اش وارد شده بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان