[اسم]

prick

/prɪk/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 نوک تیز زخم به قدر سر سوزن

  • 1.She felt the prick of a needle.
    1. او نوک تیز سوزن را احساس کرد.
[فعل]

to prick

/prɪk/
فعل گذرا
[گذشته: pricked] [گذشته: pricked] [گذشته کامل: pricked]

2 سوراخ کردن (با سوزن، تیغ)

معادل ها در دیکشنری فارسی: سوزن زدن
  • 1.I pricked my finger on a needle.
    1. من انگشتم را با سوزن سوراخ کردم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان