1 . صدا 2 . صوت (فیزیک) 3 . موسیقی 4 . تنگه 5 . سالم 6 . منطقی 7 . جامع 8 . عمیق (خواب) 9 . شدید (کتک) 10 . به‌صدا درآوردن 11 . به‌نظر رسیدن 12 . با زنگ اعلام کردن 13 . تلفظ کردن 14 . ژرفاسنجی کردن (دریا، رودخانه و ...) 15 . عمیقاً (خوابیدن)
[اسم]

sound

/sɑʊnd/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 صدا

معادل ها در دیکشنری فارسی: آوا صدا صوت آوازه
مترادف و متضاد noise note racket silence
to make a sound
صدا درآوردن
  • She stood completely still, not making a sound.
    او کاملا بی‌حرکت ایستاد، هیچ صدایی از خود درنیاورد.
to turn the sound up/down
صدا را زیاد/کم کردن
  • Could you turn the sound up?
    می‌توانی صدا را زیاد کنی؟
a high/low sound
صدای زیر/بم
  • This device makes a low sound.
    این دستگاه صدای بمی تولید می‌کند.
a clicking/buzzing/scratching ... sound
صدای کلیک/وزوز/خراشیدن و...
  • After the explosion, I could hear a buzzing sound in my ears.
    پس از انفجار، در گوشم صدای وزوز می‌شنیدم.
within sound of
در محدوده صدای
  • We were always within sound of the train whistles.
    ما همیشه در محدوده صدای سوت قطارها بودیم.
sound of something
صدای چیزی
  • 1. He likes to awake to the sound of a radio.
    1. او دست دارد با صدای یک رادیو از خواب بیدار شود.
  • 2. She heard the sound of footsteps outside.
    2. او صدای پاها را در بیرون شنید.
sound quality
کیفیت صدا
  • The sound quality of the tapes was excellent.
    کیفیت صدای این نوارها عالی بود.

2 صوت (فیزیک)

  • 1.Light travels faster than sound.
    1. نور سریع‌تر از صوت حرکت می‌کند.

3 موسیقی

مترادف و متضاد music tones
  • 1.I don't like their sound.
    1. از موسیقی آنها خوشم نمی‌آید.
  • 2.I like the sound of the Beatles.
    2. از موسیقی گروه بیتلز خوشم می‌آید.
  • 3.I've never listened to the sounds of the Sixties.
    3. من هرگز به موسیقی‌های [ترانه‌های] دهه شصت گوش نکرده‌ام.

4 تنگه آبراه، کانال آب

مترادف و متضاد channel strait
[صفت]

sound

/sɑʊnd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: sounder] [حالت عالی: soundest]

5 سالم خوب

معادل ها در دیکشنری فارسی: تندرست حسابی سالم سلیم
مترادف و متضاد fit healthy in good condition unhealthy unsound
  • 1.Considering his age, his body is surprisingly sound.
    1. با در نظر گرفتن سن او، بدنش به‌طرز تعجب‌آمیزی سالم است.
  • 2.It's an old building but it's still structurally sound.
    2. آن ساختمانی قدیمی است، اما هنوز از لحاظ ساختاری سالم است.
to be of sound mind
از نظر روانی سالم بودن
  • You are allowed to vote only if you are over 18 and of sound mind.
    شما تنها اگر بالای 18 سال و از نظر روانی سالم باشید، اجازه رأی‌دادن دارید.

6 منطقی معقول، مطمئن، قابل اطمینان

مترادف و متضاد logical reasonable reliable unreliable unsound
sound advice/judgement/basis
نصیحت/قضاوت/اساس منطقی
  • 1. He gave me some very sound advice.
    1. او نصیحتی منطقی به من کرد.
  • 2. He is a person of sound judgment.
    2. او فردی با قضاوت منطقی است.
  • 3. This gives the design team a sound basis for their work.
    3. این به تیم طراحی اساسی منطقی برای کارشان می‌دهد.
environmentally sound
از نظر زیست‌محیطی منطقی/مطمئن
  • Their policies are environmentally sound.
    سیاست‌های آن‌ها از نظر زیست‌محیطی منطقی است.

7 جامع کامل

مترادف و متضاد thorough
a sound knowledge/understanding of something
دانشی/درکی جامع از چیزی
  • Most of the students have a sound understanding of English grammar.
    بیشتر دانش‌آموزان درکی جامع از دستور زبان انگلیسی دارند.
a sound grasp of
فهمی کامل از
  • He has a sound grasp of the issues.
    او فهمی کامل از مسائل دارد.

8 عمیق (خواب) سنگین

مترادف و متضاد deep
  • 1.I had a sound night's sleep.
    1. من خواب (شب) عمیقی داشتم.
  • 2.I'm a sound sleeper.
    2. خواب من سنگین است.

9 شدید (کتک)

مترادف و متضاد severe
to give someone a sound beating
کسی را کتک شدیدی زدن [کسی را به‌شدت کتک زدن]
  • He gave me a sound beating.
    او کتک شدیدی به من زد.
[فعل]

to sound

/sɑʊnd/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: sounded] [گذشته: sounded] [گذشته کامل: sounded]

10 به‌صدا درآوردن به‌صدا درآمدن، صدا دادن

مترادف و متضاد go off resonate reverberate
to sound something
چیزی را به‌صدا درآوردن
  • 1. He should sound his whistle right now.
    1. او همین الان باید سوتش را به‌صدا درآورد.
  • 2. Passing motorists sounded their horns in support.
    2. رانندگان در حال عبور، بوق‌هایشان را برای حمایت به‌صدا درآوردند.
  • 3. When I saw the smoke, I tried to sound the alarm.
    3. وقتی که دود را دیدم، سعی کردم آژیر را به‌صدا دربیاورم.
a buzzer/alarm/bell sounds
به‌صدا درآمدن یک زنگ/ساعت زنگدار/ناقوس [زنگ]
  • 1. A different bell begins to sound midnight.
    1. زنگی [ناقوسی] متفاوت (هنگام) نیمه‌شب به‌صدا درمی‌آید.
  • 2. A loud buzzer sounded.
    2. زنگ بلندی به‌صدا درآمد.

11 به‌نظر رسیدن

to sound + adj.
به‌حالتی به‌نظر رسیدن
  • 1. His voice sounded strange on the phone.
    1. صدای او پای تلفن عجیب به‌نظر می‌رسید.
  • 2. That sounds great.
    2. آن عالی به‌نظر می‌رسد.
  • 3. That sounds interesting.
    3. آن جالب به‌نظر می‌رسد.
to make something sound
چیزی را (به‌نحوی) جلوه دادن
  • Leo made it sound so easy. But it wasn't.
    "لئو" آن (کار) را خیلی آسان جلوه داد. اما این‌طور نبود.
to sound like somebody/something
شبیه کسی/چیزی به‌نظر رسیدن
  • You sounded just like your father when you said that.
    درست شبیه پدرت به‌نظر رسیدی [بودی] وقتی آن حرف را زدی.
to sound as if/as though…
جوری/این‌طور به‌نظر رسیدن...
  • I hope I don’t sound as if/as though I’m criticizing you.
    امیدوارم این‌طور به‌نظر نرسد که من دارم از شما انتقاد می‌کنم.
to sound + noun
(کسی) به‌نظر رسیدن
  • She sounds just the person we need for the job.
    او دقیقاً همان فردی به‌نظر می‌رسد که ما برای آن کار نیاز داریم.

12 با زنگ اعلام کردن با صدا اعلام کردن

to sound something
چیزی را با زنگ اعلام کردن
  • A different bell begins to sound midnight.
    زنگی [ناقوسی] متفاوت، با زنگ نیمه‌شب را اعلام می‌کند.

13 تلفظ کردن ادا کردن

مترادف و متضاد pronounce voice
to sound something
چیزی را تلفظ کردن
  • 1. Sound the rhymes clearly.
    1. قافیه‌ها را واضح تلفظ [ادا] کن.
  • 2. You don't sound the “b” in the word “comb.”
    2. (حرف) "b" را در واژه "comb" تلفظ نمی‌کنند.

14 ژرفاسنجی کردن (دریا، رودخانه و ...) عمق‌سنجی کردن، اندازه‌گیری کردن

مترادف و متضاد measure depth
to sound something
چیزی را عمق‌سنجی کردن/اندازه‌گیری کردن
  • Mr Pattison was sounding the depth of the water with a pole.
    آقای "پتیسون" داشت عمق آب را با یک میله [تیرک] اندازه‌گیری می‌کرد.
[قید]

sound

/sɑʊnd/
غیرقابل مقایسه

15 عمیقاً (خوابیدن) به‌طور عمیق

مترادف و متضاد soundly
  • 1.He was sound asleep.
    1. او عمیقاً [به‌طور عمیقی] خواب بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان