خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . قطع کردن (تلفن و ...)
2 . دور کردن از واقعیت
[فعل]
déconnecter
/dekɔnɛkte/
فعل گذرا
[گذشته کامل: déconnecté]
[حالت وصفی: déconnectant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
قطع کردن (تلفن و ...)
(از برق) کشیدن، جدا کردن
1.Il est conseillé de ne pas déconnecter le câble.
1. توصیه شده است که کابل را قطع نکنید.
2.J'ai déconnecté l'antenne !
2. من آنتن را قطع کردهام!
2
دور کردن از واقعیت
1.L'exercice du pouvoir déconnecte les hommes politiques.
1. اعمال قدرت مردان سیاستمدار را از واقعیت دور میکند.
تصاویر
کلمات نزدیک
décongestionner
décongeler
déconfiture
déconfit
déconcerter
déconner
déconseiller
déconsidérer
décontenancer
décontracter
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان