1 . نشان دادن 2 . به تصویر درآوردن 3 . مظهر (چیزی) بودن 4 . سیاهی لشکر بودن 5 . حضور پیدا کردن 6 . تصور کردن
[فعل]

figurer

/fiɡyʁˈe/
فعل گذرا
[گذشته کامل: figuré] [حالت وصفی: figurant] [فعل کمکی: avoir ]

1 نشان دادن نمایش دادن

  • 1.Figurer des montagnes sur une carte par des hachures.
    1. روی نقشه با هاشور کوهستان را نشان دادن

2 به تصویر درآوردن ترسیم کردن

  • 1.Polygnote avait figuré Zeuxis sur les murs du temple de Delphes.
    1. پولینوت زئوس را روی دیوارهای معبد دلف به تصویر درآورده است.

3 مظهر (چیزی) بودن نماد (چیزی) بودن

  • 1.La scène figure un bourgeois urbain.
    1. صحنه نماد بورژوای شهرنشین است.

4 سیاهی لشکر بودن نقش پیش پاافتاده‌ای را بازی کردن

  • 1.Il figurait souvent et gagnait quelques sous.
    1. او گاهی نقش پیش پاافتاده‌ای را بازی می‌کرد و چند سویی درمی‌آورد.

5 حضور پیدا کردن شرکت کردن

مترادف و متضاد participer
  • 1.Figurer dans une cérémonie
    1. در مراسمی شرکت کردن

6 تصور کردن خیال کردن، فکر کردن، گمان کردن (se figurer)

  • 1.Il se figure pouvoir réussir.
    1. خیال می‌کند می‌تواند موفق شود.
  • 2.je me le figurais là-bas couché, malade.
    2. او را آنجا خوابیده روی تخت و بیمار تصور می‌کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان