خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . نشان دادن
2 . به تصویر درآوردن
3 . مظهر (چیزی) بودن
4 . سیاهی لشکر بودن
5 . حضور پیدا کردن
6 . تصور کردن
[فعل]
figurer
/fiɡyʁˈe/
فعل گذرا
[گذشته کامل: figuré]
[حالت وصفی: figurant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
نشان دادن
نمایش دادن
1.Figurer des montagnes sur une carte par des hachures.
1. روی نقشه با هاشور کوهستان را نشان دادن
2
به تصویر درآوردن
ترسیم کردن
1.Polygnote avait figuré Zeuxis sur les murs du temple de Delphes.
1. پولینوت زئوس را روی دیوارهای معبد دلف به تصویر درآورده است.
3
مظهر (چیزی) بودن
نماد (چیزی) بودن
1.La scène figure un bourgeois urbain.
1. صحنه نماد بورژوای شهرنشین است.
4
سیاهی لشکر بودن
نقش پیش پاافتادهای را بازی کردن
1.Il figurait souvent et gagnait quelques sous.
1. او گاهی نقش پیش پاافتادهای را بازی میکرد و چند سویی درمیآورد.
5
حضور پیدا کردن
شرکت کردن
مترادف و متضاد
participer
1.Figurer dans une cérémonie
1. در مراسمی شرکت کردن
6
تصور کردن
خیال کردن، فکر کردن، گمان کردن
(se figurer)
1.Il se figure pouvoir réussir.
1. خیال میکند میتواند موفق شود.
2.je me le figurais là-bas couché, malade.
2. او را آنجا خوابیده روی تخت و بیمار تصور میکنم.
تصاویر
کلمات نزدیک
figure de proue
figure
figuration
figuratif
figurant
figurine
fil
fil barbelé
fil de
fil de fer
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان