خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . ضمنی
2 . ناگفتهها
[صفت]
implicite
/ɛ̃plisit/
قابل مقایسه
[حالت مونث: implicite]
[مذکر قبل از حرف صدادار: implicite]
[جمع مونث: implicites]
[جمع مذکر: implicites]
1
ضمنی
تلویحی، سربسته
1.Son signe de tête était une autorisation implicite.
1. حرکت سرش یک اجازه ضمنی بود.
[اسم]
l'implicite
/ɛ̃plisit/
قابل شمارش
مذکر
2
ناگفتهها
حرفهای نگفتنی
1.L'implicite dans une biographie.
1. ناگفتهها در یک زندگینامه.
تصاویر
کلمات نزدیک
implication
implanté
implanter
implantation
implant
implicitement
impliquer
impliqué
implorer
imploser
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان