Close the sidebar
خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
Close the sidebar
☰
1 . زندانی کردن
[فعل]
incarcérer
/ɛ̃kaʀseʀe/
فعل بی قاعده
فعل گذرا
[گذشته کامل: incarcéré]
[حالت وصفی: incarcérant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
زندانی کردن
به زندان انداختن
مترادف و متضاد
emprisonner
1.Le juge a décidé d'incarcérer le suspect.
1. قاضی تصمیم به زندانی کردن مظنون گرفت.
2.On l'a incarcéré.
2. او را به زندان انداختهاند.
تصاویر
کلمات نزدیک
incarcération
incapacité
incapable
incandescent
incalculable
incarnation
incarner
incarné
incartade
incassable
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان