خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مجسم کردن
2 . مظهر (چیزی) بودن
3 . نقش (کسی را) بازی کردن
[فعل]
incarner
/ɛ̃kaʀne/
فعل گذرا و ناگذر
صرف فعل
1
مجسم کردن
عینیت بخشیدن
2
مظهر (چیزی) بودن
1.Cette actrice incarne la beauté.
1. این بازیگر مظهر زیبایی است.
2.Le protagoniste du roman incarne les valeurs occidentales.
2. قهرمان اصلی رمان مظهر ارزشهای غربی است.
3
نقش (کسی را) بازی کردن
1.Elle incarne parfaitement le rôle.
1. او به طرز بینقصی نقش را بازی میکند.
2.Sarah Bernhardt incarna l'Aiglon.
2. "سارا برنهاردت" نقش "اگلون" را بازی کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
incarnation
incarcérer
incarcération
incapacité
incapable
incarné
incartade
incassable
incendiaire
incendie
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان