1 . هدف 2 . لنز (عکاسی) 3 . بی‌غرض 4 . عینی
[اسم]

l'objectif

/ɔbʒɛktif/
غیرقابل شمارش مذکر

1 هدف

مترادف و متضاد but dessin finalité visée
atteindre l'objectif
به هدف رسیدن [خوردن]
  • 1. L'équipe a atteint son objectif de gagner.
    1. تیم به هدفش که همان پیروزی بود، رسید.
  • 2. La flèche a atteint le centre de l'objectif.
    2. تیر به وسط هدف خورد.
définir un objecif
هدفی تعیین کردن [هدف‌گذاری کردن]
  • Notre directeur a défini les objectifs de l'année à venir.
    مدیرمان برای سال آینده هدف‌گذاری کرد.

2 لنز (عکاسی)

objectif grand angle
لنز واید
poser devant l'objectif
دربرابر لنز ژست گرفتن
  • Comment poser devant l'objectif d'un photographe ?
    چطور در برابر لنز یک عکاس ژست بگیریم؟
[صفت]

objectif

/ɔbʒɛktif/
قابل مقایسه
[حالت مونث: objective] [مذکر قبل از حرف صدادار: objectif] [جمع مونث: objectives] [جمع مذکر: objectifs]

3 بی‌غرض خنثی، بی‌طرف

مترادف و متضاد impartial neutre
un article/une opinion... objectif
نوشته‌ای/نظری... بی‌غرض
  • Présentez votre nouveau croquis à un autre groupe pour obtenir un avis objectif.
    طرحتان را به گروه دیگری نشان بدهید تا نظری بی‌غرض بشنوید.
rester/être... objectif
بی‌غرض ماندن/بودن...
  • Elle essaie de rester objective dans sa description des événements.
    او تلاش می‌کند در توصیف رویدادها بی‌غرض بماند.

4 عینی ملموس

مترادف و متضاد concret subjectif
une preuve objective
مدرکی عینی
  • Honnêtement, tous les éléments de preuve objective indiquent que la situation s'envenime en Afghanistan.
    حقیقتاً، تمامی جزئیات مدرکی عینی نشان می‌دهد که وضعیت در افغانستان بدتر می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان