خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . شئ
2 . موضوع
3 . هدف
[اسم]
l'objet
/ɔbʒɛ/
قابل شمارش
مذکر
1
شئ
وسیله
1.Dans ce jeu, chacun doit toucher un objet et deviner ce que c'est.
1. در این بازی، هرکس باید به یک شئ دست بزند و حدس بزند که آن چیست.
Des objets en bois
اشیای چوبی
Elle apprécie beaucoup les objets en bois.
او واقعا اشیای چوبی را خیلی دوست دارد.
2
موضوع
1.Et dans l'objet, je mets quoi ?
1. و در موضوع، چه بگذارم [بنویسم]؟
être/faire l’objet de discussions
موضوع بحث بودن/درست کردن
3
هدف
قصد
1.L’objet de cette réunion est d’informer.
1. هدف این جلسه اطلاع دادن است.
avoir pour objet
در هدف داشتن [هدف چیزی بودن]
Cette mesure a pour objet la prévention des accidents.
این تدبیر جلوگیری از میزان تصادفات را در هدف دارد.
sans objet
بیهدف
تصاویر
کلمات نزدیک
objectivité
objection
objectif
objecteur de conscience
objecter
obligataire
obligation
obligatoire
obligatoirement
obligeamment
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان