1 . بلند کردن 2 . جمع کردن 3 . دوباره برپا کردن 4 . باز کردن (رنگ چهره، چشم...) 5 . (نکته‌ای را) فهمیدن 6 . کپی‌برداری کردن 7 . افزایش دادن 8 . مزه‌دار کردن 9 . جای (کسی) کار کردن 10 . عزل کردن 11 . خلاص کردن 12 . بهبود یافتن 13 . وابسته بودن 14 . بلند شدن 15 . تسلی یافتن
[فعل]

relever

/ʀ(ə)ləve/
فعل بی قاعده فعل گذرا
[گذشته کامل: relevé] [حالت وصفی: relevant] [فعل کمکی: avoir ]

1 بلند کردن برداشتن

مترادف و متضاد lever redresser baisser recoucher
relever quelque chose
چیزی را بلند کردن
  • 1. En entendant mon nom, j'ai relevé la tête.
    1. به هنگام شنیدن اسمم، سرم را بلند کردم.
  • 2. La maman relève l'enfant tombé sur le sol.
    2. مامان، بچه را که روی زمین افتاده، بلند می‌کند.

2 جمع کردن

مترادف و متضاد collecter ramasser distribuer
relever quelque chose
چیزی را جمع کردن
  • 1. Je relève tous les papiers que vous avez distribués.
    1. من همه اسنادی را که شما پخش کردید، جمع می‌کنم.
  • 2. Quand vous aurez rempli les questionnaires, je les relèverai.
    2. وقتی پرسش‌نامه را پر کردید، من آنها را جمع می‌کنم.

3 دوباره برپا کردن دوباره به جریان انداختن

مترادف و متضاد redresser renflouer
relever l'économie d'un pays
اقتصاد کشوری را دوباره به جریان انداختن [برپا کردن]
  • 1. L'Etat doit tout d'abord relever l'économie.
    1. دولت باید اول از همه اقتصاد را دوباره به جریان بیندازد.
  • 2. Que peut faire l'État pour relancer l'économie ?
    2. دولت برای دوباره به جریان انداختن اقتصاد چه می‌تواند بکند؟
relever la vie
زندگی را دوباره به جریان انداختن
  • 1. Je relève ma vie, il m'a quitté mais ça passera.
    1. من دوباره زندگی‌ام را به جریان می‌اندازم. او مرا ترک کرد ولی این خواهد گذشت.
  • 2. La vie est un défi à relever.
    2. زندگی یک چالش است که باید دوباره به جریان بیفتد.

4 باز کردن (رنگ چهره، چشم...) نمایاندن، نشان دادن

مترادف و متضاد rehausser souligner
relever quelque chose
چیزی را نشان دادن
  • 1. Ce maquillage relève la couleur de ses yeux.
    1. این آرایش رنگ چشمانش را باز می‌کند.
  • 2. Cette couleur de ton écharpe, ça te relève.
    2. این رنگ شالت، [صورتت] را باز می‌کند.

5 (نکته‌ای را) فهمیدن متوجه شدن

مترادف و متضاد découvrir noter observer
relever quelque chose
چیزی را فهمیدن
  • 1. J'ai relevé plusieurs anachronismes dans cette reconstitution historique.
    1. من چندین نا‌هنجاری تاریخی را در این بازسازی تاریخی متوجه شدم.
  • 2. La ministre a préféré ne pas relever la réflexion du journaliste.
    2. وزیر ترجیح داد تا متوجه فکر روزنامه‌نگار نشود.

6 کپی‌برداری کردن نوشتن، یادداشت کردن

مترادف و متضاد copier inscrire
relever quelque chose
چیزی را کپی‌برداری کردن
  • 1. J'ai relevé le numéro de sa plaque d'immatriculation.
    1. من شماره پلاک را برداشتم. [نوشتم.]
  • 2. J'ai relevé tout ce qu'il a dit.
    2. من هر آنچه را که او گفت، یادداشت کردم.

7 افزایش دادن بیشتر کردن، بالا بردن

مترادف و متضاد augmenter majorer diminuer réduire
relever le niveau de vie/les salaires/les impôts/les taux d'intérêt...
سطح زندگی/حقوق/مالیات/نرخ سود... را افزایش دادن
  • 1. L'État a décidé de relever cette taxe.
    1. دولت تصمیم گرفت که این مالیات را افزایش دهد.
  • 2. Notre chef a relevé les salaires.
    2. رئیسمان حقوق‌ها را افزایش داده‌است.

8 مزه‌دار کردن طعم‌دار کردن، خواباندن (مواد)

مترادف و متضاد assaisonner épicer
relever quelque chose avec quelque chose
چیزی را با چیزی مزه‌دار کردن
  • 1. J'ai relevé le poulet avec le safran.
    1. من مرغ را با زعفران مزه‌دار کردم.
  • 2. Ma mère a relevé la viande avec du curry.
    2. مادرم گوشت را با ادویه کاری مزه‌دار کرده‌است.

9 جای (کسی) کار کردن به نوبت کار کردن، (کار و غیره) جای خود را باهم عوض کردن

مترادف و متضاد relayer
relever quelqu'un
جای کسی کار کردن
  • 1. Ah ! J'ai oublié de la relever.
    1. آه! یادم رفت که جایش کار کنم.
  • 2. Le chauffeur a relevé son collègue.
    2. راننده جای همکارش کار کرد.

10 عزل کردن خلع کردن، برکنار کردن

مترادف و متضاد destituer révoquer
relever quelqu'un de quelque chose
کسی را از چیزی خلع کردن
  • 1. Le Président a relevé le Premier Ministre de son poste.
    1. رئیس‌جمهور، نخست‌وزیر را از مقامش خلع کرد.
  • 2. Seul le Parlement a le pouvoir de le relever de ses fonctions.
    2. فقط مجلس توان خلع او از وظایفش را دارد.

11 خلاص کردن آزاد کردن، رها کردن

مترادف و متضاد dégager délier libérer
relever quelqu'un de l'engagement/la promesse/l'obligation...
کسی را از تعهد/قول/اجبار... خلاص کردن
  • 1. Il a relevé un religieux de ses vœux.
    1. او یک مذهبی را از آرزوهایش خلاص کرد.
  • 2. Je vous relève de votre promesse.
    2. من شما را از قولتان خلاص می‌کنم.
دقت کنید که « آزاد کردن، رها کردن » در معنی انتزاعی آن به کار می‌رود. مثل خلاص کردن از قولی، حرفی، تعهدی.

12 بهبود یافتن بهتر شدن

مترادف و متضاد rétablir revenir
relever d'une maladie
بیماری کسی بهبود یافتن
  • 1. Elle relève de la maladie.
    1. بیماری‌اش بهبود می‌یابد.
  • 2. Il relève d’une blessure au genou.
    2. آسیب زانویش بهبود می‌یابد.
نکته
در این معنی گذراست با مفعول غیر مستقیم.

13 وابسته بودن مربوط بودن، ربط داشتن

مترادف و متضاد ressortir
relever de quelque chose
به چیزی مربوط بودن
  • 1. Cet employé ne relève pas de notre service.
    1. این کارمند به سرویس ما ربط ندارد.
  • 2. Votre affaire relève du pénal.
    2. کار شما به امور جزائی مربوط است.
نکته
در این معنی گذراست با مفعول غیر مستقیم.

14 بلند شدن سر برافراشتن، دوباره بلند شدن (se relever)

مترادف و متضاد redresser
  • 1.La coureuse s'est relevée immédiatement après sa chute.
    1. دونده پس از اینکه افتاد، فوراً بلند شد.
  • 2.Quand mon grand-père tombe, il a besoin d'aide pour se relever.
    2. هنگامی که پدربزرگم می‌افتد، برای دوباره بلندشدن به کمک نیاز دارد.

15 تسلی یافتن آرام شدن، کمر راست کردن، سرپا شدن (se relever)

مترادف و متضاد renaître se consoler se remettre
se relever de quelque chose
از چیزی تسلی یافتن
  • 1. Je ne me relèverai pas de sa mort.
    1. من از مرگش تسلی نخواهم یافت.
  • 2. Je pensais qu'il ne se relèverait jamais de la mort de sa femme.
    2. من فکر می‌کردم که او هرگز از مرگ زنش تسلی نمی‌یابد.
دقت کنید که این معنی زمانی به کار می‌رود که کسی از موقعیتی دردناک مثل از دست دادن کسی، مرگ یا فقدان کسی یا از دست دادن چیزی بیرون می‌آید و به اصطلاح سرپا می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان