[اسم]

addict

/ˈædɪkt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 معتاد

معادل ها در دیکشنری فارسی: معتاد
مترادف و متضاد abuser junkie user
  • 1.Because he was a heroin addict, it was essential for Carlos to get the drug each day.
    1. چون "کارلوس" معتاد هروئین بود، برایش لازم بود هر روز مواد را به دست آورد.
  • 2.Those who take aspirins and other pain-killers regularly should realize that they may become drug addicts, too.
    2. آنهایی که به طور یکنواخت آسپیرین و سایر مسکن‌ها را مصرف می‌کنند باید بدانند آنها نیز ممکن است معتاد شده باشند.
[فعل]

to addict

/ˈædɪkt/
فعل گذرا

2 معتاد کردن اعتیاد دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: معتاد کردن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان