[فعل]

to bind

/baɪnd/
فعل گذرا
[گذشته: bound] [گذشته: bound] [گذشته کامل: bound]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (با ریسمان یا طناب) بستن

معادل ها در دیکشنری فارسی: بستن
formal
مترادف و متضاد tie
  • 1.She was bound to a chair.
    1. او را به یک صندلی بستند.

2 پیوند دادن متحد کردن، متصل کردن

  • 1.Organizations such as schools and clubs bind a community together.
    1. نهادهایی مانند مدارس و باشگاه‌ها یک جامعه را به هم پیوند می‌دهد.
  • 2.She thought that having his child would bind him to her forever.
    2. او فکر کرد که بچه‌دار شدن از او می‌تواند او را تا ابد به آن مرد پیوند دهد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان