[اسم]

bottom

/ˈbɑːtəm/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پایین

معادل ها در دیکشنری فارسی: بن پایین
مترادف و متضاد base foot ground top
the bottom of something
پایین چیزی
  • 1. Extra information can be found at the bottom of the page.
    1. اطلاعات جانبی را می‌توان در پایین صفحه پیدا کرد.
  • 2. He stood at the bottom of the stairs and called up to me.
    2. او پایین پله‌ها ایستاد و من را صدا زد.
کاربرد واژه bottom به معنای پایین
the lowest part of something
واژه bottom به معنای پایین‌ترین بخش یک چیز است. مثلا:
"the bottom of each page" (پایین هر صفحه)
"the bottom of the hill" (پایین تپه)
برخی اوقات bottom وقتی همراه با کوه، دره یا تپه می‌آید به معنای دامنه هم استفاده می‌شود. مثلا:
"the valley bottoms" (دامنه دره)

2 باسن

معادل ها در دیکشنری فارسی: نشیمنگاه ماتحت کون
مترادف و متضاد backside buttocks behind
  • 1.Toby pinched her bottom.
    1. "توبی" باسن او را نیشگون گرفت.
  • 2.We sat on our bottoms on the damp grass.
    2. ما روی باسن خود بر چمن مرطوب نشستیم.
کاربرد واژه bottom به معنای باسن
واژه bottom به بخشی از بدن اشاره دارد که روی آن می‌نشینند. این واژه مخصوصا در انگلیسی بریتانیایی کاربرد دارد.

3 کف ته

معادل ها در دیکشنری فارسی: بیخ ته زیر قعر کف
مترادف و متضاد floor ground ceiling top
the bottom of something
کف چیزی
  • 1. I found some coins at the bottom of my bag.
    1. من چند سکه در ته کیفم پیدا کردم.
  • 2. The ship had sunk to the bottom of the sea.
    2. کشتی به کف دریا فرو رفته بود [غرق شده بود].
کاربرد واژه bottom به معنای کف
واژه bottom به معنای کف منحصرا به زمین زیر دریا، اقیانوس، رودخانه، استخر شنا و امثال این‌ها اطلاق می‌گردد. مثلا:
".He dived in and hit his head on the bottom" (او شیرجه زد و سرش به کف (استخر) خورد.)
".I feel safe as long as I can touch the bottom" (من تا وقتی بتوانم کف (دریا) را با پایم لمس کنم، احساس امنیت می‌کنم.)

4 آخر [پایین ترین سطح نسبت به دیگران]

  • 1.I was always at the bottom of the class in math.
    1. من همیشه در ریاضی آخر کلاس بودم [من همیشه در ریاضی نفر آخر کلاس بودم].
  • 2.When the list came out, my name was near the bottom.
    2. وقتی که لیست بیرون آمد، اسم من تقریبا در آخر بود.

5 قسمت زیرین کشتی (که زیر سطح آب است)

  • 1.They climbed onto the upturned bottom and waited to be rescued.
    1. آن‌ها از روی قسمت زیرین کشتی برعکس شده بالا رفتند و منتظر ماندند تا نجات یابند.
[صفت]

bottom

/ˈbɑːtəm/
غیرقابل مقایسه

6 پایینی کف، پایین‌ترین

  • 1.As more snow fell, the bottom layer was compressed into ice.
    1. هرچه برف بیشتری آمد، لایه پایینی به حالت یخ فشرده شد.
  • 2.Put the book on the bottom shelf.
    2. کتاب را در قفسه پایینی بگذار.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان