Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . شکستن
2 . خراب کردن
3 . کلفت شدن (صدای پسران هنگام بلوغ)
4 . شکستن (قانون، قول و ...)
5 . (در کاری) وقفه ایجاد کردن
6 . درهم شکستن
7 . وقت استراحت
8 . شکاف
9 . فرصت (برای موفقیت)
10 . شکستگی
11 . گرفتن امتیاز از سرویس حریف (تنیس)
12 . مجموع امتیازات هر نوبت (بیلیارد و اسنوکر)
13 . تعطیلات (کوتاه)
14 . وقفه
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to break
/breɪk/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: broke]
[گذشته: broke]
[گذشته کامل: broken]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
شکستن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خرد کردن
شکستن
شکاندن
لطمه زدن
مترادف و متضاد
fracture
shatter
smash
mend
repair
1.The dish fell to the floor and broke.
1. بشقاب به روی زمین افتاد و شکست.
to break something
چیزی را شکستن
1. Barbara slipped on the ice and broke her arm.
1. "باربارا" روی یخ سر خورد و دستش شکست.
2. They had to break a window to get in.
2. آنها مجبور شدند برای وارد شدن پنجرهای را بشکنند.
to break in/into something
تکهتکه شدن [شکستن]
I dropped the vase and it broke into pieces.
من گلدان را انداختم و آن تکهتکه شد [شکست].
to break something in/into something
چیزی را (چند) تکه کردن
He broke the pencil in two.
او مداد را دو تکه کرد.
to break the silence
سکوت را شکستن
She broke the silence by coughing.
او با سرفه کردن سکوت را شکست.
2
خراب کردن
از کار انداختن، از کار افتادن
مترادف و متضاد
destroy
smash
mend
repair
1.My watch broke last week.
1. هفته پیش، ساعتم خراب شد.
to break something
چیزی را خراب کردن
I think I've broken your camera.
فکر کنم دوربینتان را خراب کردهام.
3
کلفت شدن (صدای پسران هنگام بلوغ)
1.After his voice broke, he left the choir.
1. او پس از آنکه صدایش کلفت شد، گروه کر را ترک کرد.
4
شکستن (قانون، قول و ...)
نقض کردن، زیر قول زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تخلف کردن
مترادف و متضاد
violate
to break the law/rules/conditions ...
شکستن [نقض کردن] قانون/قوانین/شرایط و...
I've never broken the rules.
من هرگز قوانین را نقض نکردهام.
to break the record
رکورد شکستن
I broke the record.
من رکورد را شکستم.
to break an agreement/a contract/a promise/your word
توافقنامه/قرارداد/قول/حرف خود را نقض کردن [زیرپا گذاشتن]
Unfortunately, he broke his promise.
متاسفانه او قولش را زیر پا گذاشت [زیر قولش زد].
5
(در کاری) وقفه ایجاد کردن
توقف کردن، استراحت کردن
to break (for something)
(برای کاری) وقفه ایجاد کردن
Let’s break for lunch.
بیایید برای خوردن ناهار وقفهای ایجاد کنیم [بیایید به ناهار برویم].
6
درهم شکستن
از هم پاشاندن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
گسستن
to break somebody
کسی را درهم شکستن
1. Her child's death broke Angela.
1. فوت فرزندش، "آنجلا" را درهم شکست.
2. The death of his wife broke him completely.
2. مرگ همسرش، او را کاملاً درهم شکست.
[اسم]
break
/breɪk/
قابل شمارش
7
وقت استراحت
تنفس (در مدرسه و ...)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تنفس
زنگ تفریح
مجال
مترادف و متضاد
recess
respite
rest
to take a break
استراحت کردن [وقت استراحت داشتن]
We'll take another break at 3:30.
ما ساعت 3:30 یک وقت استراحت دیگر خواهیم داشت.
a coffee/lunch break
وقت استراحت (برای) قهوه/ناهار
Let's have a coffee break.
بیایید یک وقت استراحت (برای) قهوه داشته باشیم.
a break for coffee/lunch
وقت استراحت برای قهوه/ناهار
I took a break for lunch.
برای ناهار وقت استراحت داشتم.
8
شکاف
مترادف و متضاد
gap
opening
1.The sun shone through a break in the clouds.
1. خورشید از شکاف ابرها [شکافی بین ابرها] تابید.
2.We could see the moon through a break in the clouds.
2. ما میتوانستیم از میان شکافی در ابرها، ماه را ببینیم.
9
فرصت (برای موفقیت)
مترادف و متضاد
opportunity
1.He got his big break when he appeared on “American Idol.”
1. او فرصت بزرگش را وقتی بهدست آورد که در برنامه "امریکن آیدل" شرکت کرد.
2.I think this is my big break.
2. فکر میکنم این فرصت بزرگ من (برای موفقیت) است.
10
شکستگی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
شکست
شکستگی
1.The X-ray showed there was no break in his leg.
1. عکسبرداری با اشعه ایکس نشان داد که در پایش هیچ شکستگیای وجود ندارد.
2.You'll have to have your leg put in plaster until the break mends.
2. پایت باید در گچ باشد تا وقتی که شکستگی خوب شود.
11
گرفتن امتیاز از سرویس حریف (تنیس)
1.It was her second break in the set.
1. این دومین امتیازی بود که او در این دست از سرویس حریف گرفت.
12
مجموع امتیازات هر نوبت (بیلیارد و اسنوکر)
ضربات پیدرپی موفق، امتیازات
1.He put together a magnificent break.
1. ضربات پیدرپی فوقالعادهای زد.
13
تعطیلات (کوتاه)
مترادف و متضاد
holiday
vacation
to have a break
تعطیلات کوتاه داشتن
1. Let's have weekend break in London.
1. بیا تعطیلات آخر هفتهای کوتاهی در لندن داشته باشیم.
2. We had a weekend break in New York.
2. ما تعطیلات آخر هفتهای کوتاهی در نیویورک داشتیم.
14
وقفه
a break in something
وقفه در چیزی
1. Her comment caused an awkward break in their conversation.
1. نظر او باعث وقفه معذبکنندهای در مکالمهشان شد.
2. There was a break in my daily routine.
2. وقفهای در روال عادی روزمرهام بهوجود آمد.
without a break
بیوقفه، بدون استراحت
They worked through the night without a break.
آنها تمام شب بدون استراحت کار کردند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
breadth
breadstuff
breadstick
breadnut
breadline
break a leg
break a sweat
break away
break back
break down
کلمات نزدیک
breadwinner
breadthwise
breadth
breadstick
breadline
break a bone
break a habit
break a promise
break a record
break down
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان