Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . خوردن (به چیزی)
2 . از فهرست پرواز خارج کردن (به دلیل رزرو بیش از حد)
3 . برآمدگی (در اثر ضربه)
4 . دستانداز (جاده)
5 . صدا (برخورد چیزی)
6 . تصادف جزیی
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to bump
/bʌmp/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: bumped]
[گذشته: bumped]
[گذشته کامل: bumped]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
خوردن (به چیزی)
برخورد کردن، کوبیدن
مترادف و متضاد
hit
1.I bumped my head on the shelf as I stood up.
1. وقتی ایستادم سرم را به تاقچه [قفسه] کوبیدم [سرم به تاقچه کوبیده شد].
2.She bumped into his tray.
2. او به سینی او برخورد کرد.
to bump against somebody/something
به کسی/چیزی برخورد کردن [خوردن]
I ran after him, bumping against people in my hurry.
من دنبال او دویدم و به خاطر عجلهام به مردم میخوردم.
to bump into somebody/something
به کسی/چیزی برخورد کردن [خوردن]
In the dark I bumped into a chair.
در تاریکی به یک صندلی خوردم.
to bump something on something
چیزی را به چیزی کوبیدن
She bumped her arm on the table.
او دستش را به میز کوبید.
2
از فهرست پرواز خارج کردن (به دلیل رزرو بیش از حد)
در پرواز دیگری جا دادن
to bump somebody
کسی را در پرواز دیرتری جا دادن
1. The airline apologized and bumped us up to first class.
1. هواپیمایی معذرت خواهی کرد و ما را در پرواز درجه یک جا داد.
2. The plane was overbooked so I was bumped to a later flight.
2. آن هواپیما بیش از حد رزرو شده بود، بنابراین، به من در پرواز دیرتری جا داده شد.
[اسم]
bump
/bʌmp/
قابل شمارش
3
برآمدگی (در اثر ضربه)
قلمبهشدگی (در اثر ضربه)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آماس
برآمدگی
پف
to have a bump on something
روی چیزی برآمدگی داشتن
1. How did you get that bump on your forehead?
1. چطور آن برآمدگی روی پیشانیات ایجاد شد؟
2. I have a bump on my head.
2. روی سرم یک برآمدگی هست.
4
دستانداز (جاده)
برآمدگی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دستانداز
گردهماهی
to hit a bump
با دستانداز برخورد کردن
The car hit a bump in the road.
آن اتومبیل با دستاندازی در جاده برخورد کرد.
a bump in the road
دستانداز در جاده
Her bicycle hit a bump in the road and threw her off.
دوچرخهاش با یک دستانداز در جاده برخورد کرد و او را به زمین پرت کرد.
5
صدا (برخورد چیزی)
with a bump
با صدا
He fell and hit the ground with a bump.
او افتاد و با صدایی به زمین برخورد کرد.
loud bumps
صداهای بلند
We could hear loud bumps from upstairs where the children were playing.
ما میتوانستیم صداهای بلندی از طبقه بالا جایی که بچهها بازی میکردند بشنویم.
6
تصادف جزیی
برخورد جزیی
1.Small children often cry after a minor bump.
1. بچههای کوچک معمولا بعد از برخوردهای ریز گریه میکنند.
to have a bump
تصادف جزئی داشتن
I had a bump in the car earlier, but it wasn’t serious.
من مدتی قبل یک برخورد جزئی با اتومبیل داشتم، اما چیز جدی نبود.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
bumfluff
bumblebee
bumble
bum
bulwark
bump cap
bump into
bump off
bump up
bumper
کلمات نزدیک
bummer
bummed out
bumfluff
bumf
bumboat
bump into
bump off
bump start
bumper
bumper-to-bumper
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان