[فعل]

to coil

/kɔɪl/
فعل گذرا
[گذشته: coiled] [گذشته: coiled] [گذشته کامل: coiled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پیچیدن کلاف کردن، به طور مارپیچ حرکت کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: حلقه کردن
  • 1.The snake coiled itself around a branch.
    1. آن مار خودش را به دور شاخه ای پیچید.
[اسم]

coil

/kɔɪl/
قابل شمارش

2 کلاف طناب

معادل ها در دیکشنری فارسی: بوبین
a coil of rope
یک کلاف طناب

3 سیم‌پیچ

معادل ها در دیکشنری فارسی: سیم‌پیچ

4 آشفتگی پریشانی، سردرگمی

old use
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان