Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . قرارداد
2 . مبتلا شدن
3 . منقبض کردن
4 . قرارداد بستن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
contract
/ˈkɑːntrækt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
قرارداد
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیماننامه
مقاطعه
عقد
قرارداد
کنترات
مترادف و متضاد
agreement
deal
settlement
treaty
a contract of something
قرارداد چیزی
a contract of employment
قرارداد استخدام
contract with somebody
قرارداد با کسی
to sign a contract with the supplier
امضا کردن قراردادی با کارپردازان
to enter into/make/sign a contract
قرارداد بستن/نوشتن/امضا کردن
contract between A and B
قرارداد بین (آ) و (ب)
These clauses form part of the contract between buyer and seller.
این بندها بخش قرارداد بین خریدار و فروشنده را تشکیل میدهد.
contract for something
قرارداد برای چیزی
a contract for the supply of vehicles
یک قرارداد برای تهیه وسایل نقلیه
contract to do something
قرارداد انجام کاری
to sign a contract to build a new school
قرارداد ساختن یک مدرسه جدید را امضا کردن
a contract worker
کارگر قراردادی [پیمانکاری]
to be on a contract
قرارداد داشتن
I was on a three-year contract that expired last week.
من یک قرارداد سه ساله داشتم که هفته گذشته منقضی شد.
under the terms of the contract
طبق شرایط قرارداد
Under the terms of the contract the job should have been finished yesterday.
طبق شرایط قرارداد، کار باید دیروز تمام میشد.
to be under contract to somebody/something
با کسی/چیزی قرارداد داشتن
She is under contract to a major American computer firm.
او با یک شرکت کامپیوتری آمریکایی بزرگ قرارداد دارد.
breach of contract
نقض قرارداد
They were sued for breach of contract.
از آنها به خاطر نقض قرارداد شکایت شد.
[فعل]
to contract
/ˈkɑːntrækt/
فعل گذرا
[گذشته: contracted]
[گذشته: contracted]
[گذشته کامل: contracted]
صرف فعل
2
مبتلا شدن
گرفتن (بیماری)
to contract AIDS/a virus/a disease
به ایدز/ویروس/بیماری مبتلا شدن
3
منقبض کردن
منقبض شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
منقبض شدن
مترادف و متضاد
expand
1.Metals contract as they cool.
1. آهنآلات حین سرد شدن منقبض میشوند.
to contract muscles
ماهیچه را منقبض کردن
New research shows that an excess of meat and salt can contract muscles.
تحقیق جدید حاکی از آن است که میزان زیاد گوشت و نمک، عضلات را منقبض میکند.
4
قرارداد بستن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مقاطعه کردن
1.The player is contracted to play until August.
1. این بازیکن تا اوت برای بازی (در تیم) قرارداد دارد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
contrabassoon
contrabass
contour sheet
contour drawing
contour
contractable
contracted
contradict
contradictory
contrafagotto
کلمات نزدیک
contraceptive
contraception
contrabass
contraband
contour
contracted
contractedly
contraction
contractor
contractual
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان