Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . حرکت (سریع)
2 . خط تیره
3 . اندکی
4 . داشبورد
5 . دو سرعت (ورزش)
6 . با عجله رفتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
dash
/dæʃ/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
حرکت (سریع)
دو تند، هجوم
مترادف و متضاد
race
run
rush
a mad dash
هجوم سریع و دیوانهوار
When the doors opened, there was a mad dash for seats.
وقتی درها باز شدند، هجومی دیوانهوار برای گرفتن جا صورت گرفت.
dash to something/someplace
دوی تند به سمت چیزی/جایی
a 60-mile dash to safety
60 مایل دوی تند (طی کردن) برای رسیدن به مکان امن
to make a dash
به سرعت دویدن
I made a dash for the toilets.
به سرعت به طرف دستشویی حرکت کردم [دویدم].
2
خط تیره
1.a series of dots and dashes historically were used to transmit information.
1. در قدیم یک سری نقطه و خط تیره برای انتقال اطلاعات مورد استفاده قرار میگرفتند.
2.Put a dash before that word.
2. قبل از آن واژه، یک خط تیره بگذار.
3
اندکی
مقدار کمی، ذره ای
مترادف و متضاد
small amount
sprinkle
touch
lashings
a dash of something
اندکی (از) چیزی
1. Add a dash of lemon juice.
1. اندکی آبلیمو اضافه کن.
2. The rug adds a dash of color to the room.
2. قالیچه اندکی رنگ به اتاق میافزاید.
4
داشبورد
معادل ها در دیکشنری فارسی:
داشبورد
informal
مترادف و متضاد
dashboard
fascia
1.Scott looked at the clock on the dash.
1. "اسکات" به ساعت روی داشبورد نگاه کرد.
توضیحاتی در رابطه با dash
واژه dash در این مفهوم، شکل کوتاه شده واژه dashboard است.
5
دو سرعت (ورزش)
1.There were 12 competitors in the two-hundred-meter dash.
1. 12 شرکتکننده در دوی سرعت دویست متر حضور داشتند.
the 100-meter dash
دوی سرعت 100 متر
The contestants lined up for the 100-meter dash.
رقابتکنندگان برای دوی سرعت 100 متر به خط شدند.
[فعل]
to dash
/dæʃ/
فعل ناگذر
[گذشته: dashed]
[گذشته: dashed]
[گذشته کامل: dashed]
صرف فعل
6
با عجله رفتن
عجله کردن، به سرعت رفتن
مترادف و متضاد
bolt
race
rush
dawdle
1.I've been dashing around all day.
1. من تمام روز با عجله این طرف و آن طرف میرفت.
2.Mary’s always dashing from one meeting to another.
2. "ماری" همیشه با عجله از یک جلسه به جلسه دیگر میرود.
تصاویر
کلمات نزدیک
daryl
darwinism
darts
darter
dartboard
dash someone's hope
dashboard
dashed
dasher
dashing
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان