مترادف و متضاد
challenging
demanding
hard
taxing
easy
effortless
facile
1.I have a difficult exam next Friday.
1.
من جمعه بعدی یک امتحان سخت دارم.
to be difficult for somebody to do something
دشوار بودن انجام کاری برای کسی
It's difficult for them to get here before seven.
برای آنها دشوار است که قبل از ساعت هفت اینجا برسند.
to be difficult to do something
مشکل بودن انجام کاری
It will be very difficult to prove that they are guilty.
این واقعاً مشکل خواهد بود که ثابت کنیم آنها گناهکارند.
کاربرد صفت difficult به معنای مشکل
صفت difficult به معنای "مشکل" به چیزهایی اطلاق میشود که (انجامشان) آسان نباشد و برای فهم آن نیاز به دانش، مهارت یا تلاش باشد. مثلا:
"a difficult problem" (یک مسئله سخت)
صفت difficult گاهی اوقات به همراه فعل find میآید که منظور از آن "چیزی برای کسی سخت بودن" است. مثلا:
".She finds it very difficult to get up early" (برای او خیلی سخت که صبحها زود بیدار شود.)
2
بدقلق
پردردسر، سختگیر
مترادف و متضاد
awkward
troublesome
calm
helpful
nice
1.He is a difficult person.
1.
او آدم بدقلقی است.
کاربرد صفت difficult به معنای بدقلق
صفت difficult به معنای "بدقلق" به افرادی گفته میشود که خوشبرخورد نیستند و برخورد با آنها آسان نیست. مثلا:
"a difficult child" (یک بچه بدقلق)
".Don't pay any attention to her—she's just being difficult" (هیچ توجهی به او نکن؛ او فقط دارد بدقلقی میکند.)