[فعل]

to disentangle

/dˌɪsɛntˈæŋɡəl/
فعل گذرا
[گذشته: disentangled] [گذشته: disentangled] [گذشته کامل: disentangled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 جدا کردن تفکیک کردن

  • 1.It's not easy to disentangle the truth from the official statistics.
    1. تفکیک حقیقت از آمارهای رسمی کار ساده‌ای نیست.

2 باز کردن (گره و پیچش)

3 آزاد کردن

  • 1.He tried to disentangle his fingers from her hair.
    1. او سعی کرد انگشتانش را از لای موهای او آزاد کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان