[فعل]

to encumber

/ɛnˈkʌmbər/
فعل گذرا
[گذشته: encumbered] [گذشته: encumbered] [گذشته کامل: encumbered]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دست و بال (کسی را) بستن محدود کردن، گرفتار (قرض) شدن

مترادف و متضاد burden hamper aid
  • 1.At the airport, my friend was encumbered by her luggage.
    1. در فرودگاه، دوست من توسط چمدانش دست و بالش بسته شده بود.
  • 2.they are heavily encumbered with debt.
    2. آن ها شدیدا گرفتار قرض هستند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان