1.
He got fed up with all the traveling he had to do.
1.
از تمام سفرهایی که باید میرفت، خسته شده بود.
2.
I'm fed up with my job.
2.
از شغلم خسته شدهام.
to be fed up with doing something
خسته شدن از انجام کاری
I'm fed up with waiting for her.
من از منتظر او بودن خسته شدم.
توضیحاتی در رابطه با fed up
fed up معمولاً به همراه اشاره دست به خطی به موازات سر به کار میرود که در فارسی میگوییم؛ دیگر به اینجایم رسیدهاست. یعنی دیگر خسته شدم و نمیتوانم آن را تحمل کنم.