[صفت]

fuzzy

/ˈfʌzi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fuzzier] [حالت عالی: fuzziest]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 کرکی پرزدار

مترادف و متضاد downy
  • 1.I stroked the kitten’s fuzzy back.
    1. من پشت کرکی بچه گربه را نوازش کردم.

2 تار مبهم

  • 1.The photo was a little fuzzy, but I could still make out my mother in it.
    1. آن عکس کمی تار بود، اما با این وجود می‌توانستم مادرم را در آن تشخیص دهم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان