[عبارت]

to go over one's head

/tuː ˌɡoʊ ˌoʊvɚ ˈwʌnz ˈhɛd/

1 دشوار بودن فهم چیزی

informal
مترادف و متضاد beyond one's depth beyond one's head
  • 1.The mathematics lectures went over my head during the first few weeks.
    1. تا چند هفته اول کلاس درس ریاضی برای من دشوار بود.
  • 2.The physics problem was extremely difficult. It went over Tom's head.
    2. مسئله فیزیک خیلی سخت بود. فهمش برای "تام" دشوار بود.

2 پیش مقام بالاتر رفتن (بدون رعایت سلسله مراتب اداری)

  • 1.When her boss refused to listen to her, she went over his head to the managing director.
    1. وقتی رئیسش قبول نکرد که به حرف‌هایش گوش کند، او پیش مقام بالاتر یعنی مدیرعامل رفت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان