[فعل]

to graze

/ɡreɪz/
فعل گذرا
[گذشته: grazed] [گذشته: grazed] [گذشته کامل: grazed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خراشیده شدن خراشیدن

  • 1.He grazed his elbow on a sharp piece of rock.
    1. آرنج او با قطعه سنگی تیز خراشیده شد.
  • 2.I fell and grazed my knee.
    2. من زمین خوردم و زانویم خراشیده شد.

2 چریدن علف خوردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چریدن
  • 1.The sheep were grazing in the fields.
    1. گوسفندان داشتند در مراتع می‌چریدند.
[اسم]

graze

/ɡreɪz/
قابل شمارش

3 خراش زخم سطحی

  • 1.She has a graze on her knee.
    1. او یک خراش روی زانویش دارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان