[فعل]

to incorporate

/ɪnˈkɔrpərɪt/
فعل گذرا
[گذشته: incorporated] [گذشته: incorporated] [گذشته کامل: incorporated]

1 همراه بودن ضمیمه کردن، درآمیختن، اضافه کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: درج کردن
مترادف و متضاد combine include
to incorporate something
با چیزی همراه بودن
  • The program incorporates a powerful graphics tool.
    برنامه با یک ابزار گرافیکی قدرتمند همراه است.
to incorporate something in/into/within something
چیزی را در چیزی آمیختن [چیزی در چیزی ضمیمه شدن]
  • 1. Bob Dylan tried to incorporate what he learned about life and music into the songs he wrote.
    1. "باب دیلن" تلاش کرد چیزهایی را که از زندگی و موسیقی فرا گرفته بود، در ترانه‌هایی که می‌نوشت، بیامیزد.
  • 2. Suggestions from the survey have been incorporated in the final design.
    2. پیشنهادات بر آمده از نظرسنجی در طراحی نهایی ضمیمه شده بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان