Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . همراه بودن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to incorporate
/ɪnˈkɔrpərɪt/
فعل گذرا
[گذشته: incorporated]
[گذشته: incorporated]
[گذشته کامل: incorporated]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
همراه بودن
ضمیمه کردن، درآمیختن، اضافه کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
درج کردن
مترادف و متضاد
combine
include
to incorporate something
با چیزی همراه بودن
The program incorporates a powerful graphics tool.
برنامه با یک ابزار گرافیکی قدرتمند همراه است.
to incorporate something in/into/within something
چیزی را در چیزی آمیختن [چیزی در چیزی ضمیمه شدن]
1. Bob Dylan tried to incorporate what he learned about life and music into the songs he wrote.
1. "باب دیلن" تلاش کرد چیزهایی را که از زندگی و موسیقی فرا گرفته بود، در ترانههایی که مینوشت، بیامیزد.
2. Suggestions from the survey have been incorporated in the final design.
2. پیشنهادات بر آمده از نظرسنجی در طراحی نهایی ضمیمه شده بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
inconvenient
inconvenience
incontrovertible
incontinent
incontinence
incorporated
incorporation
incorporeal
incorrect
incorrectly
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان