[فعل]

to knock together

/nɑːk təˈgɛðər/
فعل گذرا
[گذشته: knocked] [گذشته: knocked] [گذشته کامل: knocked]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سر هم کردن ساختن (با عجله و با بی‌دقتی)

  • 1.I knocked some bookshelves together from old planks.
    1. من از تکه چوب‌های قدیمی چند قفسه کتاب سر هم کردم.

2 متصل کردن وصل کردن

  • 1.The house consists of two cottages knocked together.
    1. (آن) خانه متشکل از دو کلبه است که به هم متصل شده‌اند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان