Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مسابقه
2 . کبریت
3 . (با هم) جور (بودن)
4 . شریک زندگی
5 . همتا
6 . ازدواج
7 . چیز مشابه
8 . جور بودن
9 . جفت کردن
10 . برابر بودن
11 . مشابه بودن
12 . فراهم کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
match
/mætʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مسابقه
بازی، رقابت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مسابقه
مترادف و متضاد
competition
contest
game
to win/lose a match
مسابقهای بردن/باختن
1. She won the match.
1. او مسابقه را برد.
2. You will definitely lose the match.
2. تو قطعاً آن مسابقه را خواهی باخت.
to watch a match
مسابقه تماشا کردن
I watched the match on TV.
من مسابقه را از تلویزیون تماشا کردم.
to go to a match
برای تماشای مسابقه رفتن
I love going to football matches.
من عاشق رفتن (به استادیوم) برای تماشای مسابقات فوتبال هستم.
cricket/football/tennis ... match
مسابقه کریکت/فوتبال/تنیس و...
They’re preparing for a big football match.
آنها دارند برای یک مسابقه فوتبال مهم آماده میشوند.
2
کبریت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کبریت
to strike/light a match
کبریت روشن کردن
Peg struck a match and lit the candle.
"پگ" کبریت روشن کرد و شمع را روشن کرد.
a box of matches
یک جعبه/قوطی کبریت
Give me a box of matches.
یک جعبه کبریت به من بده.
to put a match to something
چیزی را (با کبریت) آتش زدن
He took all her letters into the yard and put a match to them.
او تمام نامههایش را به حیاط برد و با کبریت آنها را آتش زد.
3
(با هم) جور (بودن)
(با هم) ست (بودن)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آمدن
نظیر
مثل
to be a good/perfect match
به خوبی به هم آمدن [با هم جور بودن]
1. The curtains and rug are a good match.
1. پردهها و قالی به هم میآیند.
2. Your shoes and dress are a good match.
2. کفشها و لباست با هم جور هستند [کفشها و لباست با هم ست هستند].
4
شریک زندگی
جفت (زن یا شوهر)
old use
مترادف و متضاد
partner
a good/perfect match
شریک زندگی/جفت خوب/عالی
1. Christy and John are a perfect match for each other.
1. "کریستی" و "جان" جفتی [شریکی] عالی برای همدیگر هستند.
2. He was determined that his daughter should make a good match.
2. او مطمئن بود که دخترش شریک زندگی خوبی خواهد بود.
5
همتا
همتراز، حریف، نظیر
مترادف و متضاد
equal
equivalent
peer
rival
a match for somebody
همتا/حریف برای کسی
I was no match for him at tennis.
من در تنیس همتای [حریف] او نبودم.
somebody's match
همتای/همتراز کسی
I was his match at tennis.
من در تنیس همتای [همتراز] او بودم.
6
ازدواج
informal
مترادف و متضاد
marriage
1.It was a dynastic marriage.
1. آن ازدواجی سلسلهای بود.
7
چیز مشابه
آدم شبیه، چیز همانند
مترادف و متضاد
copy
lookalike
replica
a match of something
(چیزی) مشابه به چیزی
I've found a vase that is an exact match of the one I broke.
من گلدانی پیدا کردهام که دقیقاً مشابه آنی [گلدانی] است که شکستم.
a match to something
(چیزی) مشابه به چیزی
This paint is a close enough color match to the original.
این رنگ با اندازه کافی مشابه اصلی است.
[فعل]
to match
/mætʃ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: matched]
[گذشته: matched]
[گذشته کامل: matched]
صرف فعل
8
جور بودن
به هم آمدن
مترادف و متضاد
coordinate
go with
harmonize
1.None of these glasses match.
1. هیچکدام از این لیوانها جور نیستند.
to match something
به چیزی آمدن/با چیزی جور بودن
1. I can't find anything to match my green shirt.
1. نمیتوانم چیزی [لباسی] پیدا کنم که به پیراهن سبزم بیاید.
2. The dark clouds matched her mood.
2. ابرهای سیاه با حالت روحی او جور بود.
3. The doors were painted blue to match the walls.
3. درها آبی رنگ شده بودند تا به دیوارها بیایند.
9
جفت کردن
مترادف و متضاد
combine
match up
to match somebody/something to/with somebody/something
کسی/چیزی را با کسی/چیزی جفت کردن
1. In the first exercise you have to match each capital city to its country.
1. در تمرین اول شما باید هر [شهر] پایتخت را با کشورش جفت کنید.
2. The aim of the competition is to match the quote to the person who said it.
2. هدف مسابقه، جفت کردن نقلقول با فردی که آن را گفته، است.
10
برابر بودن
یکسان بودن، برابری کردن
مترادف و متضاد
equal
1.The two sets of figures don't match.
1. آن دو مجموعه ارقام [آمار] یکسان نیستند.
to match something/somebody
با چیزی/کسی برابر/یکسان بودن/برابری کردن
1. Her anger was only matched by her frustration.
1. عصبانیت او فقط با ناامیدی او برابر بود.
2. Her fingerprints match those found at the scene of the crime.
2. اثر انگشتهای او با اثر انگشتهای یافتشده در صحنه جرم یکسان هستند.
3. The severity of the punishment should match the seriousness of the crime.
3. شدت مجازات باید با جدیت جرم برابر باشد.
4. We have never matched the profits we made in the first year.
4. ما هرگز با سودی که سال اول کردیم، برابری نکردیم.
11
مشابه بودن
شباهت داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
جور بودن
مترادف و متضاد
be similar
1.As a couple they are not very well matched.
1. بهعنوان یک زوج، آنها خیلی مشابه هم نیستند.
12
فراهم کردن
مترادف و متضاد
provide
to match something
چیزی فراهم کردن
Investment in hospitals is needed now to match the future needs of the country.
سرمایهگذاری در بیمارستانها الان برای فراهم کردن نیازهای آینده کشور نیاز است.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
matador
mat
mastiff
mastication
masticate
matchbox
matchet
matching
mate
material
کلمات نزدیک
matatu
matador
mat
masturbation
masturbate
match play
match point
matchbox
matching
matchless
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان