[اسم]

medicine

/ˈmed.ɪ.sən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دارو

معادل ها در دیکشنری فارسی: دارو دوا
مترادف و متضاد cure drug medication remedy
to take medicine
دارو خوردن
  • Take two spoonfuls of medicine at mealtimes.
    دو قاشق پر از دارو هنگام غذا بخورید.
cough medicine
داروی سرفه

2 پزشکی

معادل ها در دیکشنری فارسی: پزشکی طب
مترادف و متضاد medical science
  • 1.She's interested in a career in medicine.
    1. او به حرفه‌ای در (رشته) پزشکی علاقه‌مند است.
to study/practice medicine
پزشکی خواندن/پزشک بودن
  • He’s studying medicine.
    او دارد پزشکی می‌خواند.
traditional/conventional/orthodox medicine
پزشکی سنتی/مرسوم/معمول
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان