Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . دارو
2 . پزشکی
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
medicine
/ˈmed.ɪ.sən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
دارو
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دارو
دوا
مترادف و متضاد
cure
drug
medication
remedy
to take medicine
دارو خوردن
Take two spoonfuls of medicine at mealtimes.
دو قاشق پر از دارو هنگام غذا بخورید.
cough medicine
داروی سرفه
2
پزشکی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پزشکی
طب
مترادف و متضاد
medical science
1.She's interested in a career in medicine.
1. او به حرفهای در (رشته) پزشکی علاقهمند است.
to study/practice medicine
پزشکی خواندن/پزشک بودن
He’s studying medicine.
او دارد پزشکی میخواند.
traditional/conventional/orthodox medicine
پزشکی سنتی/مرسوم/معمول
تصاویر
کلمات نزدیک
medicinal
medication
medicated
medicate
medicare
medicine cabinet
medicine man
medieval
medina
mediocre
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان