[فعل]

to oblige

/əˈblaɪʤ/
فعل گذرا
[گذشته: obliged] [گذشته: obliged] [گذشته کامل: obliged]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مجبور کردن وادار کردن

مترادف و متضاد compel
  • 1.She obliged her friend to choose a new lab partner.
    1. او دوستش را مجبور کرد که یک هم‌گروهی آزمایشگاه جدید پیدا کند.
  • 2.The law obliges companies to pay decent wages to their employees.
    2. قانون شرکت‌ها را وادار می‌کند تا به کارمندانشان حقوق‌های کافی بپردازند.

2 لطف کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: لطف کردن
  • 1.Will you oblige me by filling in this form?
    1. لطف می‌کنید این فرم را پر کنید؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان