[صفت]

obligated

/ˈɑbləˌgeɪtɪd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more obligated] [حالت عالی: most obligated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 متعهد ملزم، مجبور، [تعهد داشتن]

معادل ها در دیکشنری فارسی: موظف مقید
  • 1.She felt obligated to take care of her mother.
    1. او متعهد به نگهداری از مادرش بود [او وظیفه داشت از مادرش نگهداری کند].
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان