[اسم]

physiotherapy

/ˌfɪzioʊˈθerəpi/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 فیزیوتراپی

معادل ها در دیکشنری فارسی: فیزیوتراپی
مترادف و متضاد physical therapy physio
  • 1.I’m undergoing regular physiotherapy for a back problem.
    1. من به صورت منظم برای مشکل کمرم به فیزیوتراپی می‌روم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان