[اسم]

pleasure

/ˈplɛʒər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 لذت دلخوشی

مترادف و متضاد delight enjoyment joy
  • 1.Coffee is one of my few pleasures.
    1. قهوه یکی از محدود دلخوشی‌های من است.
  • 2.His visits gave his grandparents such pleasure.
    2. دیدارهای او لذت زیادی به پدربزرگ و مادربزرگش می‌داد.
to do something for pleasure
برای لذت کاری انجام دادن
  • to read for pleasure
    برای لذت مطالعه کردن
pleasure in something/in doing something
لذت از چیزی/در انجام کاری
  • He takes no pleasure in his work.
    او هیچ لذتی از کارش نمی‌برد.
pleasure of something/of doing something
لذت چیزی/انجام کاری
  • She had the pleasure of seeing him look surprised.
    او لذت دیدن شگفت‌زده شدن او را داشت.
to take pleasure in something/doing something
از چیزی/انجام کاری لذت بردن
  • She took pleasure in shocking her parents.
    او از شوکه کردن پدر و مادرش لذت برد.

2 مایه خوشبختی موجب خوشبختی

معادل ها در دیکشنری فارسی: خوشوقتی
مترادف و متضاد source of enjoyment source of happiness
to give somebody pleasure to do something
انجام کاری برای کسی مایه خوشبختی بودن
  • It gives me great pleasure to introduce our guest speaker.
    مایه خوشبختی من است که سخنران مهمانمان را معرفی کنم.
it's a pleasure to...
موجب خوشبختی است ...
  • It was a pleasure to meet you.
    ملاقات با شما موجب خوشبختی بود [آز آشنایی با شما خوشحال شدم].

3 تفریح

مترادف و متضاد entertainment fun
  • 1.Are you in New York for business or pleasure?
    1. برای کار به نیویورک آمده‌اید یا تفریح؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان