[اسم]

puzzle

/ˈpʌz.əl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پازل جدول، جورچین

مترادف و متضاد jigsaw
  • 1.I like to do crossword puzzles.
    1. من حل کردن جدول کلمات متقاطع را دوست دارم.
a jigsaw puzzle
جورچین

2 معما سوال بی‌جواب

معادل ها در دیکشنری فارسی: معما
  • 1.Janet's reason for leaving her job is a puzzle to me.
    1. دلیل "جانت" برای ترک کردن شغلش برای من یک معما است.
[فعل]

to puzzle

/ˈpʌz.əl/
فعل گذرا
[گذشته: puzzled] [گذشته: puzzled] [گذشته کامل: puzzled]

3 گیج کردن متعجب کردن

مترادف و متضاد baffle
  • 1.I was puzzled by what he said.
    1. من از حرفی که زده بود متعجب شده بودم.
  • 2.What puzzles me is why he left the country without telling anyone.
    2. چیزی که من را گیج کرده این است که چرا او بدون گفتن چیزی به کسی کشور را ترک کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان