[فعل]

to scramble

/ˈskræmbl/
فعل گذرا
[گذشته: scrambled] [گذشته: scrambled] [گذشته کامل: scrambled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 هم زدن (تخم‌مرغ نیمرو)

  • 1.Make the toast and scramble the eggs.
    1. نان تست را درست کن و تخم مرغ‌ها رو هم بزن.
scrambled eggs
تخم مرغ نیمروهای هم‌زده‌شده

2 چهاردست‌وپا رفتن

  • 1.They scrambled over the wall.
    1. آنها چهاردست‌وپا از دیوار بالا رفتند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان