Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . حس
2 . شعور
3 . معنی
4 . هدف
5 . احساس کردن
6 . تشخیص دادن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
sense
/sens/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
حس
احساس، فهم
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حس
مترادف و متضاد
appreciation
awareness
feeling
perception
sensation
understanding
1.What are your senses telling you about her?
1. احساساتت درباره او چه میگویند؟
the five senses
حواس پنجگانه
Smell is one of the five senses.
(حس) بویایی یکی از حواس پنجگانه است.
sense of smell/taste/touch/smell/hearing
حس بویایی/چشایی/لامسه/بویایی/شنوایی
She has a good sense of smell.
او حس بویایی خوبی دارد.
the sense organs
اندام حسی
The sense organs function as receptors.
اندامهای حسی بهعنوان گیرنده عمل میکنند.
sense of humor
حس شوخطبعی
1. He has a good sense of humor.
1. او حس شوخطبعی خوبی دارد.
2. He has no sense of humor.
2. او حس شوخطبعی ندارد.
sense of direction
حس جهتیابی
He has a very good sense of direction.
او حس جهتیابی بسیار خوبی دارد.
sense of panic/relief/freedom ...
احساس/حس وحشت/آرامش/آزادی و...
1. A sense of panic has spread over the country.
1. یک حس وحشت سراسر کشور را فراگرفته است.
2. Afterwards, I felt a great sense of relief.
2. بعد از آن، من بهشدت احساس آرامش خاطر آرامش کردم.
3. Living out in the country gave us a great sense of freedom.
3. زندگی در روستا به ما حسی عالی از آزادی داد.
to have the sense that...
حس/احساس کردن که...
I had the sense that he was lying.
حس کردم که او دارد دروغ میگوید.
sense of fashion/dress/clothes
فهمی از مد [طرز لباس پوشیدن]/لباس پوشیدن
He has no sense of fashion.
او هیچ فهمی از مد [طرز لباس پوشیدن] ندارد.
to make sense of something
از چیزی سر درآوردن [فهمیدن]
Can you make sense of her words?
میتوانی از حرفهای او چیزی بفهمی؟
2
شعور
هوش، درایت، عقل
مترادف و متضاد
common sense
wisdom
to have the sense to do something
شعور انجام کاری را داشتن
1. He has enough sense to do the right thing.
1. او شعور کافی برای انجام دادن کار درست را دارد.
2. You should have had the sense to turn off the electricity first.
2. تو باید این شعور را میداشتی که اول برق را قطع کنی.
business sense
هوش کسب و کار
Few young people have much business sense.
جوانان کمی هوش کسب و کار دارند.
3
معنی
مفهوم
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مفهوم
معنی
مترادف و متضاد
definition
meaning
1.Any alteration would spoil the sense of the entire poem.
1. هر نوع تغییری معنی کل شعر را خراب میکند.
2.The word ‘record’ has several different senses.
2. واژه "رکورد" چندین معنی مختلف دارد.
to make sense
معنی داشتن/معنی دادن/منطقی بودن
1. He's written me this note but it doesn't make any sense.
1. او این یادداشت را برای من نوشته است، اما هیچ معنی [مفهومی] ندارد.
2. It makes sense to save money while you can.
2. منطقی است تا وقتی که میتوانی پول جمع کنی.
in every sense of the word
به معنی واقعی کلمه
He is a true artist in every sense of the word.
به معنی واقعی کلمه، او یک هنرمند حقیقی است.
4
هدف
دلیل، منطق
مترادف و متضاد
point
purpose
reason
1.I can't see the sense in leaving all the work to you.
1. هیچ منطقی [دلیلی] در گذاشتن همه کارها برای تو نمیبینم.
there is no sense in (doing) something
انجام کاری دلیلی/هدفی/منطقی نداشتن
1. There's no sense in waiting - the next train comes in two hours.
1. صبر کردن هدفی ندارد، قطار بعدی تا دو ساعت دیگر میآید.
2. There’s no sense in getting upset about it now.
2. حالا دیگر ناراحت شدن سر آن مسئله دلیلی ندارد.
[فعل]
to sense
/sens/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: sensed]
[گذشته: sensed]
[گذشته کامل: sensed]
صرف فعل
5
احساس کردن
حس کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
احساس کردن
حس کردن
مترادف و متضاد
discern
feel
to sense something
چیزی را احساس کردن
Sensing danger, they started to run.
آنها با احساس خطر کردن، شروع به دویدن کردند.
to sense that…
احساس کردن که...
I sensed that he was worried.
من احساس کردم او نگران است.
to sense somebody/something doing/do something
انجام دادن کاری توسط کسی/چیزی را حس/احساس کردن
1. He sensed someone moving around behind him.
1. او حس کرد که یک نفر دارد پشت سرش حرکت میکند.
2. He sensed something move in the bushes.
2. او احساس کرد چیزی در بوتهها حرکت میکند.
to sense how/what...
احساس کردن اینکه چقدر/چه و...
She could sense how nervous he was.
او میتوانست حس کند چقدر او نگران است.
6
تشخیص دادن
کشف کردن
مترادف و متضاد
detect
discover
to sense something
چیزی را تشخیص دادن/کشف کردن
This device senses the presence of toxic gases.
این دستگاه وجود گازهای سمی را تشخیص میدهد.
[عبارات مرتبط]
senses
1. عقل (سلیم)
تصاویر
کلمات نزدیک
sensationalism
sensational
sensation
seniors
seniority
sense of appreciation
sense of belonging
sense of humor
senseless
senses
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان