[اسم]

sense

/sens/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حس احساس، فهم

معادل ها در دیکشنری فارسی: حس
مترادف و متضاد appreciation awareness feeling perception sensation understanding
  • 1.What are your senses telling you about her?
    1. احساساتت درباره او چه می‌گویند؟
the five senses
حواس پنج‌گانه
  • Smell is one of the five senses.
    (حس) بویایی یکی از حواس پنج‌گانه است.
sense of smell/taste/touch/smell/hearing
حس بویایی/چشایی/لامسه/بویایی/شنوایی
  • She has a good sense of smell.
    او حس بویایی خوبی دارد.
the sense organs
اندام حسی
  • The sense organs function as receptors.
    اندام‌های حسی به‌عنوان گیرنده عمل می‌کنند.
sense of humor
حس شوخ‌طبعی
  • 1. He has a good sense of humor.
    1. او حس شوخ‌طبعی خوبی دارد.
  • 2. He has no sense of humor.
    2. او حس شوخ‌طبعی ندارد.
sense of direction
حس جهت‌یابی
  • He has a very good sense of direction.
    او حس جهت‌یابی بسیار خوبی دارد.
sense of panic/relief/freedom ...
احساس/حس وحشت/آرامش/آزادی و...
  • 1. A sense of panic has spread over the country.
    1. یک حس وحشت سراسر کشور را فراگرفته است.
  • 2. Afterwards, I felt a great sense of relief.
    2. بعد از آن، من به‌شدت احساس آرامش خاطر آرامش کردم.
  • 3. Living out in the country gave us a great sense of freedom.
    3. زندگی در روستا به ما حسی عالی از آزادی داد.
to have the sense that...
حس/احساس کردن که...
  • I had the sense that he was lying.
    حس کردم که او دارد دروغ می‌گوید.
sense of fashion/dress/clothes
فهمی از مد [طرز لباس پوشیدن]/لباس پوشیدن
  • He has no sense of fashion.
    او هیچ فهمی از مد [طرز لباس پوشیدن] ندارد.
to make sense of something
از چیزی سر درآوردن [فهمیدن]
  • Can you make sense of her words?
    می‌توانی از حرف‌های او چیزی بفهمی؟

2 شعور هوش، درایت، عقل

مترادف و متضاد common sense wisdom
to have the sense to do something
شعور انجام کاری را داشتن
  • 1. He has enough sense to do the right thing.
    1. او شعور کافی برای انجام دادن کار درست را دارد.
  • 2. You should have had the sense to turn off the electricity first.
    2. تو باید این شعور را می‌داشتی که اول برق را قطع کنی.
business sense
هوش کسب و کار
  • Few young people have much business sense.
    جوانان کمی هوش کسب و کار دارند.

3 معنی مفهوم

معادل ها در دیکشنری فارسی: مفهوم معنی
مترادف و متضاد definition meaning
  • 1.Any alteration would spoil the sense of the entire poem.
    1. هر نوع تغییری معنی کل شعر را خراب می‌کند.
  • 2.The word ‘record’ has several different senses.
    2. واژه "رکورد" چندین معنی مختلف دارد.
to make sense
معنی داشتن/معنی دادن/منطقی بودن
  • 1. He's written me this note but it doesn't make any sense.
    1. او این یادداشت را برای من نوشته است، اما هیچ معنی [مفهومی] ندارد.
  • 2. It makes sense to save money while you can.
    2. منطقی است تا وقتی که می‌توانی پول جمع کنی.
in every sense of the word
به معنی واقعی کلمه
  • He is a true artist in every sense of the word.
    به معنی واقعی کلمه، او یک هنرمند حقیقی است.

4 هدف دلیل، منطق

مترادف و متضاد point purpose reason
  • 1.I can't see the sense in leaving all the work to you.
    1. هیچ منطقی [دلیلی] در گذاشتن همه کارها برای تو نمی‌بینم.
there is no sense in (doing) something
انجام کاری دلیلی/هدفی/منطقی نداشتن
  • 1. There's no sense in waiting - the next train comes in two hours.
    1. صبر کردن هدفی ندارد، قطار بعدی تا دو ساعت دیگر می‌آید.
  • 2. There’s no sense in getting upset about it now.
    2. حالا دیگر ناراحت شدن سر آن مسئله دلیلی ندارد.
[فعل]

to sense

/sens/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: sensed] [گذشته: sensed] [گذشته کامل: sensed]

5 احساس کردن حس کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: احساس کردن حس کردن
مترادف و متضاد discern feel
to sense something
چیزی را احساس کردن
  • Sensing danger, they started to run.
    آنها با احساس خطر کردن، شروع به دویدن کردند.
to sense that…
احساس کردن که...
  • I sensed that he was worried.
    من احساس کردم او نگران است.
to sense somebody/something doing/do something
انجام دادن کاری توسط کسی/چیزی را حس/احساس کردن
  • 1. He sensed someone moving around behind him.
    1. او حس کرد که یک نفر دارد پشت سرش حرکت می‌کند.
  • 2. He sensed something move in the bushes.
    2. او احساس کرد چیزی در بوته‌ها حرکت می‌کند.
to sense how/what...
احساس کردن اینکه چقدر/چه و...
  • She could sense how nervous he was.
    او می‌توانست حس کند چقدر او نگران است.

6 تشخیص دادن کشف کردن

مترادف و متضاد detect discover
to sense something
چیزی را تشخیص دادن/کشف کردن
  • This device senses the presence of toxic gases.
    این دستگاه وجود گازهای سمی را تشخیص می‌دهد.
[عبارات مرتبط]
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان