Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . اسنوبرد
2 . اسنوبرد سواری کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
snowboard
/ˈsnoʊ.bɔːrd/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
اسنوبرد
چوب اسکی
1.I rented a snowboard for the day.
1. برای یک روز چوب اسکی کرایه کردم.
[فعل]
to snowboard
/ˈsnoʊ.bɔːrd/
فعل گذرا
[گذشته: snowboarded]
[گذشته: snowboarded]
[گذشته کامل: snowboarded]
صرف فعل
2
اسنوبرد سواری کردن
1.I want to learn how to snowboard.
1. می خواهم اسنوبرد سواری کردن یاد بگیرم.
تصاویر
کلمات نزدیک
snowball fight
snowball
snow-white
snow-covered peak
snow-capped
snowboarding
snowbound
snowcapped
snowdrift
snowdrop
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان