Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . چیز
2 . آت و آشغال (غذا و ...)
3 . چرندیات
4 . وسایل (شخصی)
5 . جزء اصلی
6 . شکمپر کردن (مرغ و ...)
7 . چپاندن
8 . پرکردن
9 . شکم را (با غذا) پرکردن
10 . تاکسیدرمی کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
stuff
/stʌf/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
چیز
چیزها، اجناس، کار، وسایل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
چیز
informal
مترادف و متضاد
items
material
substance
things
1.Could you move all that stuff off the table?
1. میتوانی آن همه وسایل را از روی میز برداری؟
2.I prefer to buy stuff in sales.
2. من ترجیح میدهد در حراجی وسیله بخرم.
3.This wine is good stuff.
3. این شراب، چیز خوبی است.
and stuff (like that)
و چیزهایی از این قبیل
They sell stationery and stuff like that.
آنها لوازمالتحریر و چیزهایی از این قبیل میفروشند.
stuff to do
کار برای انجام دادن
I’ve got a lot of stuff to do this weekend.
این آخر هفته کلی کار برای انجام دادن دارم.
camping stuff
وسایل اردو
We'll have to carry all our camping stuff.
باید تمام وسایل اردویمان را حمل کنیم.
sticky stuff
چیز چسبناک
There's sticky stuff all over the chair.
چیز چسبناکی روی همه جای صندلی است.
2
آت و آشغال (غذا و ...)
informal
مترادف و متضاد
junk
1.How can you expect me to eat this stuff?
1. چطور از من انتظار داری این آت و آشغال را بخورم؟
2.I don't know how you can eat that stuff!
2. نمیدانم چطوری میتوانی آن آت و آشغال را بخوری!
3
چرندیات
مزخرفات، چرت و پرت
informal
مترادف و متضاد
nonsense
1.I don't believe in all that stuff about ghosts.
1. من به آن همه چرندیات درباره ارواح اعتقاد ندارم.
2.She actually believed that stuff he told her.
2. او واقعاً آن چرندیاتی را که او بهش گفت، باور کرد.
4
وسایل (شخصی)
مال، دارایی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اسباب
informal
مترادف و متضاد
belongings
possessions
1.Don't touch that! That's my stuff.
1. به آن دست نزن! مال من [وسایل شخصی من] است.
2.He took his stuff and went.
2. او وسایلش را برداشت و رفت.
3.Where's all my stuff?
3. وسایلم کجاست؟
5
جزء اصلی
بخش اصلی، ویژگی اصلی
1.The trip was magical, the stuff of dreams.
1. آن سفر سحرآمیز بود، ویژگی اصلی رویاها.
[فعل]
to stuff
/stʌf/
فعل گذرا
[گذشته: stuffed]
[گذشته: stuffed]
[گذشته کامل: stuffed]
صرف فعل
6
شکمپر کردن (مرغ و ...)
مترادف و متضاد
fill
to stuff something
چیزی را شکمپر کردن
Are you going to stuff the turkey?
آیا میخواهی بوقلمون را شکمپر کنی؟
7
چپاندن
فرو کردن، گذاشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
چپاندن
مترادف و متضاد
ram
shove
thrust
to stuff something + adv./prep.
چیزی را (در جایی) چپاندن
1. He took the money quickly and stuffed it into his pocket.
1. او سریع پول را گرفت و آن را در جیبش چپاند.
2. Robyn quickly stuffed clothes into a bag.
2. "رابین" سریع لباسها را داخل یک ساک چپاند.
3. She stuffed the money under a cushion.
3. او پول را زیر یک بالشتک چپاند.
to stuff something in/into/under... something
چیزی را در/داخل/زیر چیزی گذاشتن/فرو کردن
She had 500 leaflets to stuff into envelopes.
او 500 بروشور داشت که باید داخل پاکت میگذاشت.
8
پرکردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آکندن
مترادف و متضاد
fill
to stuff something with something
چیزی را با چیزی پرکردن
The pillow was stuffed with feathers.
بالش با پَر پرشده بود.
to stuff something
چیزی را پرکردن
The fridge is stuffed to bursting.
یخچال تا حد ترکیدن پرشدهاست.
9
شکم را (با غذا) پرکردن
بیش از حد غذا خوردن، پرخوری کردن
to stuff somebody/oneself
شکم کسی/خود را با غذا پرکردن
He sat at the table stuffing himself.
او سر میز نشست و شک خود را با غذا پرکرد.
to stuff somebody/oneself with something
شکم کسی/خود را با چیزی پرکردن
Don't stuff the kids with chocolate before their dinner.
شکم بچهها را قبل از شامشان با شکلات پر نکن.
10
تاکسیدرمی کردن
to stuff something
چیزی را تاکسیدرمی کردن
He took the bird to a taxidermist to be stuffed.
او آن پرنده را پیش یک تاکسیدرمیست برد تا تاکسیدرمی شود.
تصاویر
کلمات نزدیک
study plan
study lessons
study italian
study hall
study for an exam
stuff one's face
stuffed
stuffed shirt
stuffiness
stuffing
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان