[جمله]

take the words out of one's mouth

/teɪk ðə wɜrdz aʊt ʌv wʌnz maʊθ/

1 حرف دل کسی را زدن فکر کسی را خواندن

  • 1.My wife took the words right out of my mouth when she said that she needed a vacation.
    1. زنم حرف دل من را زد وقتی گفت که به تعطیلات نیاز دارد.
  • 2.You took the words out of my mouth when you said he was stupid.
    2. وقتی گفتی او آدم احمقی است فکر من را خواندی.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان