[فعل]

to tarnish

/ˈtɑːrnɪʃ/
فعل گذرا
[گذشته: tarnished] [گذشته: tarnished] [گذشته کامل: tarnished]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 لکه‌دار کردن بی‌آبرو کردن

  • 1.The affair could tarnish the reputation of the prime minister.
    1. (این) رابطه می‌توانست آبروی نخست‌وزیر را خدشه‌دار کند.

2 لکه‌دار شدن کدر شدن

  • 1.Silver tarnishes too easily.
    1. نقره خیلی آسان لکه‌دار می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان