Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . پیچیدگی
2 . پیچ تند (جاده یا رودخانه)
3 . پیچش
4 . پیچ خوردن
5 . پیچیدن
6 . پیچ و تاب داشتن
7 . چرخیدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
twist
/twɪst/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
پیچیدگی
پیچش داستانی
1.The story has taken another twist.
1. پیچیدگی دیگری در داستان بهوجود آمده است.
a new/cruel/unexpected/strange ... twist
یک پیچش جدید/ظالمانه/غیرمنتظره/عجیب و ...
a bizarre twist to the tale
یک پیچش داستانی عجیب و غریب در داستان
2
پیچ تند (جاده یا رودخانه)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیچ
twists and turns
پیچ و خمها
The car followed the twists and turns of the mountain road.
ماشین در امتداد پیچ و خمهای جاده کوهستانی حرکت میکرد.
3
پیچش
(عمل) پیچ دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیچش
1.The jar should open with a twist of the lid.
1. شیشه باید با یک عمل پیچ دادن درب باز شود.
[فعل]
to twist
/twɪst/
فعل گذرا
[گذشته: twisted]
[گذشته: twisted]
[گذشته کامل: twisted]
صرف فعل
4
پیچ خوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیچ خوردن
to twist one's ankle/wrist/knee
مچ پا/مچ دست/زانوی کسی پیچ خوردن
1. Harriet slipped on the stairs and twisted her ankle.
1. "هریت" از پلهها سر خورد و مچ پایش پیچ خورد.
2. She fell and twisted her ankle.
2. او زمین خورد و مچ پایش پیچ خورد.
5
پیچیدن
تابیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیچاندن
پیچ دادن
پیچیدن
تابیدن
to twist something into something
چیزی را به شکلی پیچیدن
They twisted the sheets into a rope, and escaped through the window.
آنها ملحفهها را به شکل طناب پیچیدند و از پنجره فرار کردند.
to twist something together
چیزی را به هم پیچیدن
Twist the two ends of the wire together.
دو انتهای سیم را به هم بپیچید.
to twist something round/around/through ... something
چیزی را دور چیزی پیچیدن
She twisted a silk scarf round her neck.
او یک شال ابریشمی دور گردنش پیچید.
6
پیچ و تاب داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تاب دادن
7
چرخیدن
چرخاندن
to twist one's head
سر خود را چرخاندن
He twisted his head slightly, and looked up at her.
او اندکی سرش را چرخاند و به او نگاه کرد.
to twist round/around
چرخیدن
She twisted round, so that she could see the dog better.
او چرخید [رویش را برگرداند] تا بتواند سگ را بهتر ببیند.
تصاویر
کلمات نزدیک
twirl
twinkle in one's eye
twinkle
twinge
twine
twist and turn
twist someone's arm
twist the knife
twisted
twister
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان