[اسم]

value

/ˈvæl.juː/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ارزش قیمت

معادل ها در دیکشنری فارسی: ارج ارزش بها وقع قدر
مترادف و متضاد merit price worth
  • 1.The new road has affected the value of these houses.
    1. جاده جدید بر ارزش این خانه‌ها تاثیر گذاشته است.
to go up/rise/increase in value
قیمت افزایش یافتن/بالا رفتن/زیاد شدن
  • You need to buy things that go up in value.
    شما باید چیزهایی بخرید که قیمت‌شان افزایش می‌یابد.
to go down/fall/drop in value
قیمت پایین آمدن/کاهش یافتن/کم شدن
  • Cars quickly go down in value.
    قیمت اتومبیل‌ها سریعاً کاهش می‌یابد.
to the value of
به‌ارزش
  • The winner will receive a prize to the value of £1,000.
    برنده جایزه‌ای به‌ارزش 1000 پوند دریافت خواهد کرد.
to hold one's value
ارزش خود را حفظ کردن
  • Sports cars tend to hold their value well.
    خودروهای اسپرت معمولاً ارزش خود را به‌خوبی حفظ می‌کنند.
moral values
ارزش‌های اخلاقی
  • Your attitudes about sex are affected by your religious and moral values .
    نگرش‌های شما درباره رابطه جنسی تحت تأثیر ارزش‌های مذهبی و اخلاقی شما قرار می‌گیرد.
to be of great value
ارزش بسیاری داشتن
  • Your support is of great value.
    حمایت شما ارزش بسیاری دارد.
to be of little/no value to someone
برای کسی ارزش کمی داشتن/ارزش نداشن
  • Money is of little value to me.
    پول ارزش کمی برایم دارد.
to be a good/an excellent value (for the money)
ارزشش (ارزش پول) را داشتن
  • This car is a very good value for the money.
    این اتومبیل ارزش پولش را دارد.
to be a bad/a poor value
ارزشش را نداشتن
  • This car is a bad value for the money.
    این اتومبیل ارزش پولش را ندارد.
sentimental value
ارزش احساسی [معنوی]
  • This ring has great sentimental value for me.
    این حلقه ارزش احساسی [معنوی] بسیاری برایم دارد.

2 مقدار کمیت

مترادف و متضاد magnitude quantity
value of something
مقدار چیزی
  • the mean value of x
    مقدار متوسط x
[فعل]

to value

/ˈvæl.juː/
فعل گذرا
[گذشته: valued] [گذشته: valued] [گذشته کامل: valued]

3 ارزش قائل بودن قدر دانستن، باارزش دانستن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ارج گذاشتن بها دادن
مترادف و متضاد appreciate cherish esteem treasure
to value something
برای چیزی ارزش قائل بودن
  • 1. I've always valued her advice.
    1. من همیشه برای نصیحت‌های او ارزش قائل بوده‌ام.
  • 2. They don't seem to value honesty very highly.
    2. به‌نظر نمی‌رسد که برای صداقت خیلی ارزش قائل باشند.
to value somebody/something as something
قدر کسی/چیزی را به‌عنوان چیزی دانستن
  • I really value him as a friend.
    من واقعاً به‌عنوان دوست قدر او را می‌دانم.
to value somebody/something for something
کسی/چیزی را به‌خاطر چیزی باارزش دانستن
  • The area is valued for its vineyards.
    این منطقه به‌خاطر تاکستان‌هایش باارزش دانسته می‌شود.

4 قیمت‌گذاری کردن ارزش‌گذاری کردن

مترادف و متضاد appraise assess evaluate
to value something (at something)
چیزی را به مبلغ ... قیمت‌گذاری کردن
  • 1. The property has been valued at over $2 million.
    1. آن ملک به مبلغ بیش از 2 میلیون دلار قیمت‌گذاری شده‌است.
  • 2. They valued the house at $800,000.
    2. آنها خانه را به مبلغ 800 هزار دلار قیمت‌گذاری کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان