Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . ارزش
2 . مقدار
3 . ارزش قائل بودن
4 . قیمتگذاری کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
value
/ˈvæl.juː/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
ارزش
قیمت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ارج
ارزش
بها
وقع
قدر
مترادف و متضاد
merit
price
worth
1.The new road has affected the value of these houses.
1. جاده جدید بر ارزش این خانهها تاثیر گذاشته است.
to go up/rise/increase in value
قیمت افزایش یافتن/بالا رفتن/زیاد شدن
You need to buy things that go up in value.
شما باید چیزهایی بخرید که قیمتشان افزایش مییابد.
to go down/fall/drop in value
قیمت پایین آمدن/کاهش یافتن/کم شدن
Cars quickly go down in value.
قیمت اتومبیلها سریعاً کاهش مییابد.
to the value of
بهارزش
The winner will receive a prize to the value of £1,000.
برنده جایزهای بهارزش 1000 پوند دریافت خواهد کرد.
to hold one's value
ارزش خود را حفظ کردن
Sports cars tend to hold their value well.
خودروهای اسپرت معمولاً ارزش خود را بهخوبی حفظ میکنند.
moral values
ارزشهای اخلاقی
Your attitudes about sex are affected by your religious and moral values .
نگرشهای شما درباره رابطه جنسی تحت تأثیر ارزشهای مذهبی و اخلاقی شما قرار میگیرد.
to be of great value
ارزش بسیاری داشتن
Your support is of great value.
حمایت شما ارزش بسیاری دارد.
to be of little/no value to someone
برای کسی ارزش کمی داشتن/ارزش نداشن
Money is of little value to me.
پول ارزش کمی برایم دارد.
to be a good/an excellent value (for the money)
ارزشش (ارزش پول) را داشتن
This car is a very good value for the money.
این اتومبیل ارزش پولش را دارد.
to be a bad/a poor value
ارزشش را نداشتن
This car is a bad value for the money.
این اتومبیل ارزش پولش را ندارد.
sentimental value
ارزش احساسی [معنوی]
This ring has great sentimental value for me.
این حلقه ارزش احساسی [معنوی] بسیاری برایم دارد.
2
مقدار
کمیت
مترادف و متضاد
magnitude
quantity
value of something
مقدار چیزی
the mean value of x
مقدار متوسط x
[فعل]
to value
/ˈvæl.juː/
فعل گذرا
[گذشته: valued]
[گذشته: valued]
[گذشته کامل: valued]
صرف فعل
3
ارزش قائل بودن
قدر دانستن، باارزش دانستن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ارج گذاشتن
بها دادن
مترادف و متضاد
appreciate
cherish
esteem
treasure
to value something
برای چیزی ارزش قائل بودن
1. I've always valued her advice.
1. من همیشه برای نصیحتهای او ارزش قائل بودهام.
2. They don't seem to value honesty very highly.
2. بهنظر نمیرسد که برای صداقت خیلی ارزش قائل باشند.
to value somebody/something as something
قدر کسی/چیزی را بهعنوان چیزی دانستن
I really value him as a friend.
من واقعاً بهعنوان دوست قدر او را میدانم.
to value somebody/something for something
کسی/چیزی را بهخاطر چیزی باارزش دانستن
The area is valued for its vineyards.
این منطقه بهخاطر تاکستانهایش باارزش دانسته میشود.
4
قیمتگذاری کردن
ارزشگذاری کردن
مترادف و متضاد
appraise
assess
evaluate
to value something (at something)
چیزی را به مبلغ ... قیمتگذاری کردن
1. The property has been valued at over $2 million.
1. آن ملک به مبلغ بیش از 2 میلیون دلار قیمتگذاری شدهاست.
2. They valued the house at $800,000.
2. آنها خانه را به مبلغ 800 هزار دلار قیمتگذاری کردند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
valuable
valley
valiantly
valet
valerianella olitoria
valve
vampire bat
van
vandalism
vandalize
کلمات نزدیک
valuation
valuables
valuable
valor
valley
value added tax
valueless
valuer
values
valve
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان