[صفت]

enfermizo

/ˌɛmfɛɾmˈiθo/
قابل مقایسه
[حالت مونث: enfermiza] [جمع مونث: enfermizas] [جمع مذکر: enfermizos]

1 مریض‌احوال

  • 1.Mi hijo es un niño enfermizo. Terminamos en el hospital prácticamente todos los meses.
    1. پسرم یک بچه مریض‌احوال است. تقریباً هر ماه از بیمارستان سر در می‌آوریم.
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان