Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . وقفه
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
l'interruption
/ɛ̃teʀypsjɔ̃/
قابل شمارش
مونث
1
وقفه
1.Il a travaillé sans interruption pour finir à temps.
1. او برای به موقع تمام کردن، بیوقفه کار کرد.
2.La pluie a provoqué l'interruption de ce match de tennis.
2. باران باعث وقفه در این مسابقهی تنیس شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
interrupteur
interrompre
interroger
interrogatoire
interrogation
interruption volontaire de grossesse
intersection
interstice
intervalle
intervenir
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان