[فعل]

plaindre

/plɛ̃dʀ/
فعل بی قاعده فعل گذرا
[گذشته کامل: plaint] [حالت وصفی: plaignant] [فعل کمکی: avoir ]

1 دلسوزی کردن دل (کسی) سوختن

مترادف و متضاد compatir avec s'apitoyer sur
plaindre quelqu'un
برای کسی دلسوزی کردن
  • 1. Comme je les plains d'avoir dû quitter leur pays !
    1. چقدر دلم برای‌شان سوخت که مجبور شدند کشور را ترک کنند.
  • 2. Je plains toujours les gens qui doivent travailler par ce temps froid.
    2. همیشه دلم برای کارگرانی که باید در این هوای سرد کار کنند می‌سوزد.
  • 3. Je te plains.
    3. دلم برایت می‌سوزد.

2 گله کردن شکایت کردن (se plaindre)

مترادف و متضاد protester
  • 1.Elle s'est plainte du rythme de travail.
    1. او از روند کار شکایت کرد.
  • 2.Ne fais pas attention à lui, il se plaint tout le temps.
    2. به او توجه نکن، او همیشه گله می‌کند.

3 نالیدن ناله کردن (se plaindre)

مترادف و متضاد gémir se lamenter
  • 1.Ce malade se plaint moins depuis qu'il a ce médicament.
    1. این بیمار کمتر ناله می‌کند از وقتی که این دارو را دارد [استفاده می‌کند].
  • 2.On entendait les blessés se plaindre.
    2. صدای مجروح را می‌شنیدیم که می‌نالید.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان