Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . حس کردن
2 . تجربه کردن
3 . متأثر بودن (از)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
ressentir
/ʀ(ə)sɑ̃tiʀ/
فعل گذرا
[گذشته کامل: ressenti]
[حالت وصفی: ressentant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
حس کردن
احساس کردن
مترادف و متضاد
connaître
éprouver
goûter
sentir
ressentir une sensation/un sentiment...
حسی/احساسی... را حس کردن
1. J'ai ressenti une vive douleur.
1. من درد شدیدی را حس کردم.
2. Le frelon me pique et je ressens une vive douleur.
2. زنبور قرمز نیشم میزند و درد شدیدی حس میکنم.
3. Nous ressentons les effets du mauvais temps.
3. ما تأثیرات آبوهوای بد را حس میکنیم.
2
تجربه کردن
در رنج بودن
مترادف و متضاد
subir
ressentir quelque chose
از چیزی رنج بردن
1. Ce pays ressent les conséquences de la crise économique.
1. این کشور عواقب بحران اقتصادی را تجربه میکند.
2. On ressent la pauvreté générale.
2. مردم از فقر عمومی در رنج اند.
3
متأثر بودن (از)
تحت تأثیر بودن (از)، تأثیر پذیرفتن (از)
(se ressentir)
se ressentir de quelque chose
از چیزی متأثر بودن
1. Elle se ressent de sa chute.
1. او از شکستش متأثر است. [تأثیر پذیرفتهاست.]
2. Je me suis encore ressenti de l'accident.
2. من هنوز تحت تأثیر تصادف هستم.
تصاویر
کلمات نزدیک
ressentiment
ressemeler
ressembler
ressemblant
ressemblance
resserrer
resservir
ressort
ressortir
ressortissant
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان